کل نماهای صفحه

۱۳۹۶ اسفند ۱۳, یکشنبه

استراتژی قیام و سرنگونی- مسعود رجوی از فصل ۸ تا پایان فصل۱۱



قسمت هشتم
توضیحی بر مواد ۱ برنامه شورا، درباره دولت موقت
و اساسنامه انتقال ”حاکمیت“ به مردم ایران

بر اساس آن‌چه تاکنون گفتیم، از ۳۰خرداد ۱۳۶۰، استراتژى جبهه خلق، تغییر و سرنگونى رژیم ولایت فقیه براى آزادى و جایگزین کردن حاکمیت جمهور مردم، یعنى توده مردم ایران است.
فصل مشترک جبهه خلق، تعارض وتضاد آشتی ناپذیر با دیکتاتورى ولایت فقیه و غصب حاکمیت مردم ایران است. استراتژى سرنگونى از همین جا حقانیت و ضرورت پیدا مى‌کند.
از این‌روست که از ۳۰خرداد سال ۶۰ تا همین امروز، از این اصل بنیادین در هیچ شرایطى کوتاه نیامده و پیوسته بر آن تأکید کرده ایم.
رژیم ولایت فقیه حاکمیت مردم را در جریان انقلاب مردم ایران برضد دیکتاتورى سلطنتى، ربوده و آن را با شرک و ارتجاع، به مایملک خداگونه و انحصارى خود تبدیل کرده است. حق حاکمیت مردم ایران را غصب کرده است. ”ولایت“ و حکومت و حاکمیت آن مطلقاً نامشروع و سراپا باطل است.
خواست مقدم و عاجل مردم ایران، آزادى و حاکمیت مردم است و این جز از طریق سرنگونى رژیم ولایت‌فقیه به‌دست نمیآید. نفى کامل رژیم ولایت فقیه، مرز متمایز وخط قرمز پیکار آزادى مردم ایران، معیار تشخیص دوست از دشمن، مبناى تنظیم‌رابطه با همه افراد و جریانهاى سیاسى، و شاخص جذب و دفع نیروهاست. هویت سیاسى ایرانیان میهن‌دوست و آزادیخواه بر همین اساس تعریف و مشخص مى‌شود.
بنابراین «جبهه خلق» یا «جبهه مردم ایران»، به معنى علمى دربرگیرنده تمام طبقات و اقشار و جریانها و نیروها و افراد ایرانى است که خواستار تغییر و سرنگونى دیکتاتورى ولایت فقیه و برقرارى دموکراسى، و در یک کلام، خواستار حاکمیت جمهور مردم ایران هستند.
«جبهه خلق» یا «جبهه مردم ایران»، دربرگیرنده مجموعه نیروهایى است که مشترکاً تحت ستم و سرکوب رژیم ضدبشرى ولایت فقیه قرار دارند و به همین خاطر میتوانند به‌طور مشترک و همبسته و متحد در سرنگونى این رژیم شرکت و آن را محقق کنند.
معیار عمده براى شناخت و تعیین اعضا و اجزاى «جبهه خلق» یا «جبهه مردم ایران» در برابر رژیم ولایت فقیه، منافع مشخص عینى آنها پیشرفت جامعه و توانایى آنها براى شرکت در به انجام رساندن وظیفه سرنگونى است.
سرنگونى این رژیم، وظیفه هر ایرانى آزادیخواه و میهن پرست و هویت سیاسى هر نیروى ملى و انقلابى و مردمى است.
براى همسویى و اشتراک و اتحاد عمل در همین خصوص شوراى ملى مقاومت ایران طرح «جبهه همبستگى ملى براى سرنگونى استبداد مذهبى» را ارائه کرده است.
هم‌چنان‌که دربیانیه ملى ایرانیان یادآورى شده: «بعد از جنگ جهانى دوم، اغلب کشورهاى جهان، نازیسم و فاشیسم را مرامهایى ضدبشر شناختند و در قوانین خود هر گونه تبلیغ و ترویج آنها را جرم و مستوجب کیفر اعلام کردند» (بیانیه ملى ایرانیان).
اکنون پس از ۳۰سال تجربه، هر ایرانى آگاه و آزادیخواه به روشنى مى‌داند که ولایتفقیه، از نظر ماهیت جنایتهایش در مورد مردم ایران، بسا فراتر از آن مرامهاى ضدبشر رفته است.
کلمات ضدخلق و ضدخلقى، ضدمردم و ضدمردمى، از همین جا و در تضاد با آزادى و حاکمیت مردم معنا و مفهوم پیدا مى‌کند. در زمان شاه با دیکتاتورى سلطنتى میجنگیدیم و اکنون طرف جنگ ما و مردم ما استبداد مذهبى، همین رژیم ولایت فقیه، است. به همین خاطر شالوده شوراى ملى مقاومت ایران از روز نخست، ”نه شاه، نه شیخ“ بوده است. نفى دیکتاتورى لازمه برقرارى دموکراسى و اثبات حاکمیت مردم است.

 انقلاب دموکراتیک“ آن روى سکه استراتژى سرنگونى براى آزادى و حاکمیت مردم ایران در این مرحله تاریخى است.
انقلاب“ را قبلاً دگرگونى جهش‌وار و تکاملى از طریق سقوط طبقه حاکم و انهدام نهادها و روابط مربوط به آن توسط توده‌هاى مردم تعریف کردیم.
دموکراتیک“ بهمعنى ”مردم سالارانه“ ، برگرفته از کلمه ”دموکراسى“ یک واژه یونانى، مرکب از کلمه ”دموس“ به معنى مردم و ”کراسى“ به معنى حکومت است که آن را به فارسى، ”مردم سالارى“ ترجمه مى‌کنند.
اکنون روشن مى‌شود که همه مدافعان دیکتاتورى، بالاخص مدافعان و مأموران و قداره بندان و قلم زنان و مداحان و روضه خوانان رژیم ولایت فقیه و اصل ولایت فقیه که عصاره و ”عمود خیمه“ استبداد مذهبى و قانون اساسى آن است از جبهه خلق خارج و در جبهه ضدمردم ایران قرارمى‌گیرند. هم‌چنین همه خیانتکارانى که به‌جاى سرنگونى این رژیم درصدد سربریدن و نابودى و متلاشى کردن اشرف و مجاهدین هستند، هر کس و در هر کجا و تحت هر عنوان و پوششى که باشد، ادامه و امتداد همین رژیم در داخل یا خارج کشور است.

از آن‌جا که استراتژى نفى و سرنگونى ولایت فقیه، حقانیت و ضرورت دارد و مهمترین و بالاترین اصل و فصل مشترک جبهه خلق است، شوراى ملى مقاومت، طبق ماده ۱ اساسنامه اش، از همان سال ۱۳۶۰ «براى سرنگونى رژیم خمینى و استقرار دولت موقت تشکیل شده است».

-طبق ماده ۱ برنامه شورا، دولت موقت «اساسا وظیفه انتقال ”حاکمیت“ به مردم ایران و مستقر ساختن حاکمیت جدید ملى ومردمى را بعهده دارد».
-طبق ماده ۳ برنامه شورا، «پس از خلع ید و سلب حاکمیت از رژیم ضدخلقى خمینى، که حیاتیترین حق مشروع مردم ایران یعنى ”حق حاکمیت مردم“ را غصب نموده» است، این دولت باید ”حداکثر تا ۶ماه“ «مجلس مؤسسان و قانونگذارى ملى» را «از طریق انتخابات آزاد، ‌ با رأى عمومى، مستقیم، مساوى و مخفى» با «هرگونه نظارت و تضمین لازم» تشکیل بدهد و بلافاصله استعفاى خود را به این مجلس تقدیم کند.
نخستین وظیفه مجلس مؤسسان و قانونگذارى ملى، «تدوین قانون اساسى و تعیین نظام جمهورى جدید» است.

-طبق ماده ۵ برنامه شورا، «کلیه مقامات، مسئولیتها و نهادهاى دوران انتقال، صرفاً جنبه موقتى داشته و فقط تا استقرار مقامات، مسئولیتها و نهادهاى جدید برطبق قانون اساسى جدید معتبر است».
-علاوه بر این، شوراى ملى مقاومت براى رفع هرگونه سوءتفاهم پیرامون موقعیت و اختیارات خود پس از سرنگونى رژیم ولایتفقیه، با صراحت و به اتفاق آرا اعلام کرده است: «هیچ‌یک از مصوبات شوراى ملى مقاومت، بخشى از قانون اساسى نظام جمهورى آینده کشور که توسط مجلس مؤسسان و قانونگذارى ملى تدوین خواهد شد تلقى نمى‌شود».

ما از خروج از جبهه خلق و تغییر آشکار یا بالفعل تضاد اصلى علیه مقاومت ایران و علیه مجاهدین و اشرف، که به‌سود دیکتاتورى ولایت فقیه است، متنفریم.
گرایشهاى اپورتونیستى و کمرنگ شدن مرزبندیها و خطوط قرمز در قبال تمامیت رژیم و مدافعان و همسویان آن را محکوم مى‌کنیم.
از بارزشدن خصایص اپورتونیستى و زدن زیرآب مقاومت تمام عیار در برابر این رژیم، منزجریم.

در مرحله بلوغ اپورتونیسم و بروز ماهیتهاى ارتجاعى، هم جبهگى آشکار یا بالفعل با ولایت فقیه را غیرقابل قبول و غیرقابل تحمل مى‌دانیم.
اما دقیقاً به‌خاطر جدیت و ایستادگیمان در همین مواضع، به‌طور مضاعف، از هر گونه فاصله گرفتن از استبداد و وابستگى و مخصوصاً فاصله گرفتن از ولایت فقیه و رژیمش و پشت کردن به آن و نهایتاً از بازگشت به جبهه خلق، استقبال و حمایت مى‌کنیم. اینهم نه یک امر دلبخواه، بلکه یک وظیفه ملى و میهنى و انقلابى، بر اساس همان تعاریف و شاخصها و معیارهایى است که در اثبات صداقت نسبت به استراتژى سرنگونى و مبانى آن، بحث کردیم.

وقتى آیتالله منتظرى که در اعلمیت او بر سایرین جاى تردید نبود، به عدم صلاحیت و عزل خامنه اى از ولایت جائرانهاش، حکم داد، من در ۱۹تیر همین امسال، خاضعانه این حکم را ”شایان تقدیر“ خواندم و یادآورى کردم «بالاترین سرمایه دنیوى و اخروى منتظرى در پیشگاه خدا و خلق همانا عزل او توسط خمینى دجال از منصب جانشینى، به‌خاطر اعتراض به قتلعام زندانیان مجاهد است». در عین حال با صراحت به استحضار رساندم: «جاى آن دارد که آقاى منتظرى که اکنون در ۸۷سالگى بسرمى‌برد، براى خیر دنیا و آخرت خود و جبران مافات، قبل از ممات، تمامى حق و حقیقت را خالصانه و لوجه الله با مردم ایران در میان بگذارد. حق و حقیقت همانا غصب حاکمیت حقوق مردم ایران و سرقت انقلاب ضدسلطنتى تحت عنوان ولایت فقیه است. لکه ننگ و رژیمى که باید بالکل از تاریخ ایران و از دامن مطهر اسلام علوى زدوده شود
امیدواریم که آقاى منتظرى در همین رابطه، هرگونه ”ترس از مخلوق“ و کفار و مشرکان آزادى و حقوق ملت ایران از قبیل خامنه اى و احمدی نژاد را به کنارى بگذارد و به این وسیله دین خود را به ایران و اسلام و به‌ویژه به ائمه تشیع، ادا کند. در راستاى اداى همین وظیفه، براى او آرزوى سلامت و توفیق و طول عمر مى‌کنم».

***
در ۱۳تیر همین امسال گزارش کمیته صیانت از آراى موسوى با ذکر موارد جدیدى از دجالگرى و تقلبات نجومى در انتخابات رژیم آخوندى منتشر شد. در این گزارش از جمله فاش شده بود که وزارت کشور و ۲۵ استاندار نظامى آن در مجموع ۲۲ تا ۳۲ میلیون برگه رأى مازاد بر نیاز، مورد استفاده قرار دادهاند و علاوه بر آن در اتاق ”تجمیع آراء“ ، که همان تاریکخانه وزارت کشور نظام باشد، هر طور که خواسته اند رقم سازى کرده اند.

در همان روز سیزدهم تیر، ولی فقیه ارتجاع در ارگان اخص خود (کیهان آخوندى)، موسوى را به ارتکاب ”جنایت“ ، انجام ”مأموریت دیکته شده بیرونى“ و ایفاى نقش ”ستون پنجم“ دشمن متهم کرد که یا باید ”توبه“ کند و ”عذر تقصیر“ بخواهد یا ”مجازات قطعى (را) به جرم قتل انسانهاى بىگناه، برپایى آشوب و بلوا، اجیر کردن اراذل و اوباش براى تعرض بهجان و مال و ناموس مردم، همکارى آشکار با بیگانگان و ایفاى نقش ستون پنجم آمریکا“ بپذیرد.

من بلادرنگ، اعلام کردم که به‌ دور از هر گونه ”نکوهش و بستانکارى“ از موسوى، ”وظیفه و اصول ما اقتضا مى‌کند که در برابر یاوهها و تهدیدها و تیغ کشى پررذیلت سردمدار ولایت“ ، نکات زیررا خاطرنشان کنیم:
«۱-محکوم کردن هرگونه تعرض و ستمى که بر موسوى و خانواده و اطرافیان او در چارچوب همین رژیم جریان دارد. هم‌چنین اخطار به رژیم در مورد محاکمه و مجازات وى با تأکید براین‌که مسئولیت هر گونه تعرض، دستگیرى یا اقدام تروریستى برعهده شخص خامنهاى است.
۲-هشدار نسبت به امنیت و سلامت آقاى موسوى و درخواست از دبیرکل و شوراى امنیت ملل متحد براى اعزام بلادرنگ یک هیأت نظارت بین المللى به تهران در همین خصوص و وادار کردن رژیم به ابطال انتخابات نامشروع و پذیرش انتخابات آزاد تحت نظر ملل متحد براساس حق حاکمیت مردم ایران.
۳-فراخوان به ملل متحد، به کمیسیون حقیقت یاب بین المللى، به حقوقدانان و سازمانهاى جهانى مدافع حقوقبشر، و به همه دولتهایى که نتیجه انتخابات قلابى در ایران را به رسمیت نشناخته اند؛ براى ارجاع پرونده این انتخابات و سرکوب مردم ایران و کشتار بیگناهان به شوراى امنیت ملل متحد.

بیگمان بازگشودن پرونده انتخابات ایران در شوراى امنیت، در خدمت صلح جهانى است. زیرا به ممانعت از تسلیح اتمى و صدور تروریسم و دستاندازى فاشیسم مذهبى حاکم بر ایران به عراق و لبنان و فلسطین هم منجر مى‌شود».

 ***
یک هفته بعد، من از اینهم فراتر رفتم و در ۲۰تیر در یک موضعگیرى علنى به ”ریاست و اعضاى خبرگان نظام“ که رفسنجانى رئیس آن است اندرز و پیشنهاد دادم:
«با سلام به آقایانى که در خبرگان رهبرى جلوس فرموده و به پاسدارى از جوهره و جانمایه نظام ولایت فقیه اشتغال دارید. مخاطب قرار دادن حضرات براى این‌جانب بسیار دردناک و پر صعوبت است چرا که مجلس خبرگان در این رژیم نماد غصب و سرقت حق حاکمیت مردم ایران و از این‌رو مصداق بارز مغضوب علیهم از جانب خلق و خالق است. لیکن امید است در بحبوحه قیام ملت، برخى آقایان صداى انقلاب نوین مردم را شنیده باشند.

مطمئناَ همه حضرات در شرایط و سن و سالى هستید که مانند حقیر به یاد میآورید که مجلس خبرگان، از اساس محصول خیانت خمینى به مردم ایران و خلف وعده او درباره تشکیل مجلس موسسان با انتخاب آزاد ملت ایران است.
از جانب مردم ایران و نسل انقلاب (انقلاب ضدسلطنتى) که خمینى را به قدرت رساند و براى او فرش خون گسترد سخن مى‌گویم، از جانب محکومان به اعدام، از جانب شکنجه شدگان، از جانب زندانیان سیاسى و همه آنها که حاصل رنج وخونشان براى آزادى را خمینى ربود و ولایتش را در نهادى نامشروع به نام خبرگان، نهادینه کرد.

اما هدف از تحریر این سطور، طعن و لعن نیست. هدف من یک اندرز و دو پیشنهاد است، هرچند بیم آن دارم که به مصداق آیه شریفه «لا تحبّونَ النَّاصحینَ» نصحیت کنندگان را خوش ندارید.
با این‌همه، از بابت اتمام حجت و ثبت در سینه تاریخ، به عنوان اندرز درباره ”استبداد زیر پرده دین“ که تعبیر پدر طالقانى است، به عرض میرسانم: باور کنید که آب از سر این رژیم و سلطنت مطلقه دینى، هم‌چون سلطنت شاهنشاهى، گذشته و بهتر است آقایان در فکر کاستن از بار تقصیرات خود در محضر عدل الهى و پیشگاه ملت ایران باشند و بدنامى و نفرت و انزجار بیشتر بهجان نخرند.

پیشنهاد این است که: با توجه به حکم اخیر آقاى منتظرى درباره عزل تلویحى خامنهاى، که تالى تلو حجاج بن یوسف در روزگار ماست، براى ممانعت از خونریزى و بغى و فساد هر چه بیشتر از سوى نامبرده:
اولاً-با تشکیل جلسه فوقالعاده خبرگان، خامنهاى را برکنار و موقتاً آقاى منتظرى را که اَعلَم همه شمایان است، جایگزین کنید تا مقدمات انتخابات آزاد تحت نظارت بینالمللى براساس اصل حاکمیت مردم ایران فراهم شود.
ثانیاً-پس از اتخاذ این تصمیم، بلادرنگ مجلس خبرگان را منحل کنید و آن را از دامان خود و روحانیت معاصر بزدایید.

همه شما به خوبى مى‌دانید که براساس معیارها و قانون خودتان، خامنه اى هرگز و هیچ‌گاه در سطح و جایگاه مرجعیت و ولایت نبوده است. موسوى اردبیلى در نماز جمعه دوم تیرماه ۱۳۶۸، سه هفته پس از مرگ خمینى، به صراحت خاطرنشان کرد، علت انتخاب خامنه اى بهعنوان ولی فقیه از سوى خبرگان، ترس از مجاهدین و ارتش آزادیبخش ملى ایران و مبادرت کردن آنها به عملیات دیگرى مانند فروغ جاویدان بوده است. او گفت: «دوستان میترسیدند و میلرزیدند، دشمنان هم خیلى امیدوار بودند به چنین روزى» که همه مسئولین نظام به زودى «تکه و پاره شوند».

رفسنجانى هم در نماز جمعه هفتم آذر ۱۳۷۶ درباره عنوان مرجعیت براى خامنه اى تصریح کرد: «شماها همه یادتان است که دورانى که (بحث) مرجعیت بود من سخنرانى نکردم. درباره مرجعیت ایشان هیچ نگفتم و هیچکس از من چیزى نشنیده. شاید هم باعث تعجب شماها باشد که چرا فلانى حرف نمیزند. خیلیها هم از من میپرسیدند، ولى من نخواستم بگویم چرا؟
من مى‌دانستم ایشان راضى نیست مرجع بشود. یقین داشتم که ایشان مخالف است».

فضیحت به حدى بود که خامنهاى سرانجام از دعوى مرجعیت عقب نشست و به معرفى خود به عنوان مرجع شیعیان خارج از ایران اکتفا کرد و به خواندن ”درس خارج“ روى آورد… …
اما اگر آقایان درباره جایگزینى موقت منتظرى، از این نظر مشکل داشته باشند که با حرف صریح خمینى مبنى بر فقدان طاقت و لیاقت و ساده لوحى منتظرى، چه باید کرد؟ و به‌خصوص اگر نامه خمینى به منتظرى در ششم فروردین ۱۳۶۸ را راهبند مى‌دانید که نوشته بود منتظرى در ”هیچ کار سیاسى“ نباید دخالت کند؛ توجه شما را به نامه ۸فروردین۱۳۶۸ خود خمینى جلب مى‌کنم که نوشته است: «در اسلام، مصلحت نظام، مقدم بر هرچیز است» !
ملاحظه میفرمایید که در شریعت خمینى هیچ چیزى مانع آن‌چه شما بخواهید براى نجات خود انجام بدهید، وجود ندارد. با آرزوى توفیق براى پذیرش رأى و حاکمیت مردم ایران و جلب رضایت خلق و خالق»

***
همچنین  وقتى که کروبى هم به تنگ آمد و ۲۱سال بعد از منتظرى و با همان توصیف منتظرى پس از قتل عام زندانیان در سال ۱۳۶۷ نوشت: «اتفاقى در زندانها رخ داده است که چنانچه حتى اگر یک مورد نیز صدق داشته باشد، فاجعه‌یى است… که روى بسیارى از حکومت‌هاى دیکتاتور از جمله رژیم ستم شاهى را سفید خواهد کرد»، در ۱۸مرداد نوشتم:
«اى کاش که آقایان منتظرى و کروبى و دیگرانى که از این پس به آنان می پیوندند، از سى سال پیش نسبت به همین شقاوتها و شناعتها بیدار و هشیار شده بودند. افسوس
اما باز هم دیر نیست و بنى بشر براى جبران مافات تا لحظه وفات فرصت و امکان بازگشت دارد. توبوا إلَى اللَّه تَوبَهً نَّصوحًا. به خدا و خلق باز گردید و تو به بازگشت نا پذیر نصوح به جاى آورید.

آخر در زندانها و شکنجهگاههاى خمینى و لاجوردى و در واحدهاى مسکونى قزلحصار از اول همین بساط بود.
فتواى خون کشیدن از زندانیان قبل از اعدام براى جبهه هاى جنگ ضدمیهنى را به یاد دارید؟ فتواى تجاوز به دختران قبل از اعدام براى این‌که به بهشت نروند را به یاد دارید؟

گمان مى‌کنید پاسدار شکنجه گر احمدى نژاد یا پاسدار شکنجه گر حسین شریعتمدارى از کجا و طى چه پروسه ای به قعر جنایت و رذیلت و وقاحت درغلتیدند؟ بسیارى شاهدان، هنوز حیّ و حاضرند هر چند که هزاران و هزاران تن دیگر از آنان تیرباران یا به دار کشیده شدند.
نگاهى هم به صحنههاى جنایت دست آموزان رژیم ولایت در اشرف بیندازید. باور کنید که میلیونها نفر در سراسر جهان به خود لرزیدند، اشک ریختند و خونشان به جوش آمده است. در عین حال در برابر پایدارى شگفت فرزندان رشید ایران براى آزادى، سر تعظیم فرود می آورند و به حتمیت پیروزى مردم ایران یقین مىکنند».

من در همین پیام خاطرنشان کردم:
«واضح است که تا همین جا هم که کروبى قدم برداشته، بهاى سنگینى دارد. تا همین جا هم شایسته و ارزشمند است و خدا از معاصى کبیره در خدمت به یزیدیان و فرعون و طاغوتهاى عمامه دار زمان مانند خمینى و خامنه اى، مى‌کاهد. این البته به رابطه او و هرکس دیگر، با آفریدگارش برمیگردد. آن‌چه من میخواهم با آرزوى در امان ماندن کروبى از گزند خامنهاى و دژخیمان و جلادانش بگویم، تنها یک نکته است. نه فقط به او، بلکه خطاب به همه آنهایى که در درون یا حاشیه همین رژیم به‌ستوه آمده و از کثرت و غلظت فاجعه ها و ستم اکنون به خود میلرزند.

چه خوب که بخشى از حقیقت تکاندهنده را بیان مى‌کنید و به همین میزان نزد خلق و خالق مأجورید. اما باور کنید که خانه از پاى‌بست ویران است و خشت ولایت از روز اول کج و برخلاف رأى و حاکمیت ملّت و با خنجر و خیانت نسبت به انقلاب ضدسلطنتى کار گذاشته شده است.

جرثومه و امالفساد، همین رژیم ولایت و حاکمیت آخوندیست. در اوین یا کهریزک یا هزاران زندان و شکنجه گاه و خانه هاى امن اطلاعات و سپاه هیچ فرقى نمى‌کند. از کوزه همان برون تراود که در اوست. دادگاهها و تبلیغات و اتهامات و برچسبهاى این رژیم، از ابتدا، همین بود. کدام کلمه بود که خمینى آن را ذبح نکرده باشد؟ مگر نمیگفت که مجاهدین خرمنهاى روستائیان را آتش می زنند؟ مگر به تناوب نمیگفت جاسوس شوروى و عامل آمریکا و اسرائیل و بعث عراق هستند؟
بله، این رژیم، همان است که بود. تنها راه، آزادى و حاکمیت مردم است. این تمامى حقیقت است.

به‌خدا سوگند که در بیان این حقیقت به اندازه دانه ارزنى هم، منفعت شخصى یا گروهى را در نظر ندارم. با اشرفیان خونفشان و با اشرفنشانان در ایران و سراسر جهان، براى چادر زدن در خاوران هم اعلام آمادگى و ثبت‌نام کردهایم. اگر خواستار آسودگى و خلاصى خود و رها شدن مردم ایران از این همه ظلم و ستم هستید، این تمامى حقیقت است. تنها راه، آزادى و حاکمیت مردم ایران است.
درست به همین دلیل، به‌خاطر عصمت جسم وجان، و روح و روان مردم ایران، و همان پسران، و همان دختران، و به‌خاطر سعادت و حق حاکمیت یک خلق در محنت و زنجیر، با تمام وجود فریاد بزنید:
مرگ بر دیکتاتور
مرگ بر خامنهاى
حکومت آخوندى، سرنگون، سرنگون، سرنگون».

***
اما متاسفانه بعد از قیام عاشورا و رادیکال شدن اوضاع، کروبى هم چهار روز بعد از موسوى، عیناً با همان الگو، براى در امان ماندن از تیغ آخته ولایت، به خواسته اصلى خامنه اى که با قاضى صلواتی اش در پى زمینه سازى براى اعدامها بود تن داد و گفت: «با دست خودشان به زور دلسوزان را به مجاهدین وصل مبکنند و یک سازمان مرده منافق صفت را زنده مبکنند». کروبی گمان کرد به این وسیله توپ را به زمین باند غالب می اندازد در حالیکه فی الواقع به دروازه خودش شلیک کرد!

البته آقاى کروبى یک چیز را واقعاً درست مى‌گوید، نباید فرق ”دلسوزان“ رژیم ولایت فقیه را با مجاهدینى که مى‌خواهند ریش و ریشه این رژیم را بسوزانند، نادیده گرفت!
کروبى هم‌چنین به باند غالب ایراد گرفت که «منتقدان خود را منافق مینامند». و افزود «خدایا تو شاهد باش که چگونه یک جدال سیاسى را به یک جنگ مذهبى تبدیل کردند
به‌نظر من حاج آقا کروبى درست مى‌گوید. این ولی فقیه است که در تنگناى قیام به آن‌جا رسیده که منتقد و به گفته لاریجانى ”برادر همسفر و هم سفره“ خودش را هم حالا به مجاهدین می چسباند و ادعا می کند که موسوى و کروبى راه مجاهدین را مى‌روند. هر چقدر هم ما تکذیب مى‌کنیم فایده ندارد!

به‌خصوص در مورد تبدیل ”جدال سیاسى“ به ”جنگ مذهبى“ هم، من به حرف حاج آقا کروبى اکتفا میکنم و مى‌گویم: خدایا تو شاهد باش که از روز اول هم در رژیم ولایت به انحصار طلبى و استبداد دینى و تمام جرم و جنایتهاى سیاسى لباس دین و جنگ مذهبى پوشاندند. بر مجاهدین نام منافقین گذاشتند. جنگ هشت‌ساله ضد میهنى را هم که از روز اول با دست برداشتن از صدور ارتجاع و تروریسم، قابل اجتناب بود و مخصوصاً بعد از عقب نشینى نیروهاى عراقى در خرداد ۱۳۶۱، دیگر هیچ عذر و بهانه ای براى ادامه دادن آن وجود نداشت، شش سال دیگر با صدها هزار کشته و میلیونها آواره و معلول و مجروح و با بیش از ۷۰۰میلیارد دلار هزینه و خسارت اضافه براى ملت ایران ادامه دادند. به آن لباس ”دفاع مقدس“ پوشاندند، نعره هاى ”قدس قدس از طریق کربلا“ سردادند. براى روحیه دادن به پاسداران و بسیجیها انبوهى امام زمان قلابى بر روى اسب سفید، به جبهه ها فرستادند و هزاران کلید حلبى بهشت توزیع کردند. البته امام ملعون، در عین دریافت کلت و کیک و انجیل از آقاى ریگان و دریافت سلاحهاى اسرائیلى، خودشان فرمودند که ”صلح با صدام دفن اسلام است“ . البته در سال ۱۳۶۵ هم که خودشان آن را ”سال تعیین سرنوشت“ اعلام نمودند، از طریق رفسنجانى صراحتاً اعلام کردند که آمادگى دارند با هر حکومت دیگرى در عراق ولو کاملاًًًًًًًًًًً ”آمریکایى“ باشد، قرارداد صلح امضاء کنند.

تعجب من فقط از فراموشکارى آقاى کروبى است که شاید هم سهواً باشد والله اَعلَم!
آخر مگر یادتان رفته است که امام ملعون، خودشان به لسان و قلم نامبارک گفتند و نوشتند که آن‌چه بر همه چیز اولویت دارد حفظ نظام است و دین و شریعت و بقیه چیزها فرع است. براى همین چنان‌که شما هم فرمودهاید مصلحت نظام همیشه در پوشاندن لباس مذهبى بر جنگ و جدال سیاسى بوده است و تازگى ندارد. حالا هر چقدر هم شما قسم و آیه بخورید که دلسوزتر هستید و مى‌خواهید نظام را اصلاح کنید، اینها باور نمی کنند! فقط یک اشکال مختصر در محاسبات سیاسى جنابعالى به‌چشم مى‌خورد که عنایت ندارید. ”فضولتاً“ ! عرض میکنم که ”اصلاح“ این نظام، در باب ”اسقاط“ صرف مى‌شود! از دود و دم هشت ساله آقاى خاتمى در باب آرایش و اصلاح نظام عبرت بگیرید و اجازه بدهید از قول رودکى اضافه کنم:  

               آن که نامُخت از گذشت روزگار          نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
***
از مهندس بازرگان یاد بگیرید!

اگر موسوى و کروبى و امثال ایشان باور کنند که قصد بدى درباره آنان ندارم، مى‌خواهم مجدداً از بازرگان یاد کنم، شاید که اینان یاد بگیرند. هر چند که به خواست و انتخاب و اراده خودشان مربوط است.
یکى از نقاط مثبت بازرگان به عنوان نماینده تتمه بورژوازى ایران در دولت و مجلس خمینى، این بود که برخلاف آخوندها و حتى همین آقایان موسوى و کروبى، حرفها را نمی پیچاند. رک و روشن و صریح مى‌گفت که من انقلابى نیستم، اگر بولدوزر مى‌خواهید، من ”فولکس واگن“ هستم!
صریح مى‌گفت که تا استقرار نظام جدید به همان نظام قبلى، ولى بدون شاه و سلطنت، عمل مى‌کند و خارج از آن وظیفه‌یى براى خودش قائل نیست.

هیچ‌وقت هم برخلاف آخوندها از استکبار و استکبار ستیزى حرفى نزد و صرفاً استبداد را هدف قرار مى‌داد.
یکبار با طنز جالبى در سخنرانى درگذشت پدر طالقانى گفت: نمى‌دانم چرا براى پیغمبر یک صلوات ولى براى امام خمینى سه صلوات مى‌فرستند؟!
در مورد مجلس رژیم هم گفت که تا نمایندگانش را از ”شیر امامت“ نگیرند، مجلس نخواهد شد!
درباره استفاده‌هاى عوامفریبانه مرتجعین از مفهوم شهادت هم گفت: ”تا وقتى که نوشیدن شربت شهادت مجانى است، اوضاع به همین ترتیب باقى خواهد ماند“ !
مهمترین نکته اما، در همین اواخر صراحت بازرگان در اذعان به دو حقیقت بود:
-یکى این‌که بی رودربایستى می گفت: «ما موافقین غیرحاکم رژیم هستیم».
-نکته دیگر، هم‌چنان‌که در فصول قبلى هم اشاره کردم این بود که صریحاً بر ”حیات خفیف و خائنانه“ در این رژیم انگشت مى‌گذاشت.
حالا من مى‌خواهم مشخصاً به سخنرانى او بعد از ۵مهر در مجلس رژیم بپردازم تا هرکس که مى‌خواهد درس و عبرت بگیرد.

صفحه 3 از 3
همه کسانى‌که سال ۱۳۶۰ را به‌خاطر دارند، مى‌دانند که مجاهدین از نیمه شهریور سال ۶۰ تا اوایل مهر و سپس در اوج خودش در روز ۵مهر در تهران و برخى دیگر از شهرستانها، به آزمایش یک قیام جانانه و راهگشاى شهرى روى آوردند. سنگینترین بهاى خونین را هم پرداختند تا هر چند الگوى سقوط رژیم شاه را قابل تکرار نمى‌دانستند اما مى‌خواستند به میدان آوردن عنصر اجتماعى را یک بار دیگر بیازمایند.

- نخستین هدف مطرح کردن شعار ”مرگ بر خمینى“ و بردن آن به میان مردم بود. این شعار را تا آن‌موقع هیچ‌کس در عرصه اجتماعى نداده بود و جرات و جسارت فوقالعاده ای  مى‌خواست. خمینى در آن زمان پشت افراد دیگرى مانند بهشتى سنگر مى‌گرفت که براى او نقش فیلتر و عایق داشتند و انزجار اجتماعى مردم بر روى آنها متمرکز و کانالیزه مى‌شد. مثل همین حالا که خامنه اى تا مجبور نشده بود، احمدىنژاد را جلو صحنه می فرستاد تا ضربه گیر او باشد. در آن زمان ”کاریسما“ یا هیبت و جاذبه خمینى بر دوش جامعه و به‌خصوص اقشار عقب مانده بسیار سنگینى مى‌کرد. مجاهدین باید پا پیش مى‌گذاشتند و ”بت“ را با عبور از آتش و خون با سنگینترین بها در هم می شکستند.

پیام قشر پیشتاز جوان و دانشجویان و دانش آموزان این بود: ”مرگ بر خمینى، زنده باد آزادى“ ، ”شاه سلطان خمینى، مرگت فرارسیده“ ، ”شاه سلطان ولایت، مرگت فرا رسیده“ ، ”خمینى حیا کن، سلطنت را رها کن“ ، ”اى جلاد ننگت باد“ .
-دومین هدف به میدان کشیدن عنصر اجتماعى و مردمى بود تا اگر از این طریق هم کارى مى‌توان کرد، آیندگان گواهى بدهند که مجاهدین مضایقه نکردند اما در اثر شدت و حدّت سرکوب، جواب منفى بود.

من در همان زمان نوشتم که «زبان من از توصیف صحنه‌هاى سراسر شور و ایمان و سراسر پاکباختگى و فدا در آن ایام قاصر است. چیزهائى را که در این باره خوانده و شنیده‌ام، نه میتوانم بگویم و نه میتوانم بنویسم. از من بر نمى‌آید. کار شعراست، کار استادان نقاشى و موسیقى است. کار معلمان سخنورى و کتابت است.
فقط مى‌گویم که خدایا تو گواه باش که در آن روزها و به‌خصوص در جنگ‌هاى خیابانى و در تظاهرات مسلحانه‌ى روز ۵مهر۱۳۶۰، مجاهدین حق تو و حق خلق تو را به کمال و در حد توان خود ادا کردند. گواه باش که براى تو، براى خلق تو و براى آزادى و براى ایران چه گلهاى نازنینى در دسته‌هاى ۵۰تائى، ۱۰۰تائى و ۲۰۰تائى با فریاد ”مرگ بر خمینى، زنده باد آزادى“ توسط دشمن تو و دشمن خلق تو (خمینى) پرپر شدند».

در عین حال دجال خون آشام با قساوت مافوق تصور، بسا فراتر از شاه، در ذهن تودههاى مردم به گور سپرده شد.
شتاب رژیم در اعدامهاى خیابانى و فتواهاى پیاپى خمینى که ازجانب نمایندگان و سخنگویانش در رادیو و تلویزیون اعلام مى‌شد، بسیار گویاست. حتى شمارى از پاسداران و کمیته چیهاى خودش را هم که در صحنه به مجاهدین تیراندازى مى‌کردند، به اشتباه همراه با مجاهدین دستگیر کرد و شکنجه گران و بازجویانش در اوین، قسم و آیه هاى آنها را هم که علیه مجاهدین می جنگیدند باور نکردند. فرصت یک تلفن کردن به کمیته ها هم به آنها ندادند و کارت پاسدارى آنها را هم جعلى دانستند و مى‌گفتند خیلى از ”منافقین“ از همین کارتها جعل کرده اند! و آنها را هم سرضرب اعدام کردند.

مى‌گفتند که به فرموده امام امت! دادگاه و تحقیقات لازم نیست، هر خیابان دادگاه و هر فرد عادل! خودش یک قاضى است
نیم کشته‌ها را تمام‌کش کنید… مجروحین را از روى تخت بیمارستان به قتلگاه بفرستید.
- ”باغى“ را (چه حامله باشد و چه دختر نوباوه) باید کشت
بله بت خمینى این‌چنین شکست.

«رفسنجانى میگفت: ۴ حکم بر اینها [مجاهدین] لازم الاجراست
۱-کشته شوند/ ۲-بدار کشیده شوند /۳-دست و پایشان قطع شود /۴- از جامعه جدا شوند
-اگر آن‌روز (اول انقلاب) ۲۰۰نفر از آنها را میگرفتیم و اعدامشان میکردیم، امروز اینقدر نمى‌شد
آخوند موسوى تبریزى: اسیرش را باید کشت، زخمی اش را باید زخمی تر کرد که کشته شود. هر کس در برابر نظام بایستد، حکمش اعدام است.
لاجوردى: ظرف مدت دو ساعت که از دستگیرى میگذرد، محاکمه پایان می یابد و حکم صادر مى‌شود و اجرا میگردد.
آخوند محمدى گیلانى: اینها را که در خیابان تظاهرات مسلحانه مىکنند در کنار دیوار همآن‌جا آنها را گلوله بزنید. بدن مجروح این گونه افراد باغى نباید به بیمارستان برده شود، بلکه باید تمام کشته شوند… کشتن به شدیدترین وجه، حلق آویز کردن به فضاحت بارترین حالت ممکن و دست راست و پاى چپ آنها بریده شود.
آخوند مشکینى: هر کس در خیابان یا هر جاى دیگر علیه حکومت اسلامى قیام کرد، همآن‌جا باید حکم اعدامش صادر شود» (نگاه کنید به نشریه مجاهد شماره ۴۰۷مورخ ۳۱شهریور۷۷).

***
من اخیراً پس از روز ۲۴آذر (۱۵دسامبر) که دولت عراق آن نمایش مسخره را براى جابه‌جا کردن مجاهدان اشرف به‌ راه انداخت، تصادفاً در گفتگو با یکى از زندانیان مجاهد که در ۵مهر ۱۳۶۰ در اوین خودش شاهد برخى صحنه ها بوده است، تصویر جدیدى از ۵مهر و ابعاد آن پیدا کردم. توجه شما را به همین قسمت از مکالمه جلب مى‌کنم.
اما قبل از آن براى این‌که حساب همه چیز براى مردم ایران روشن باشد بگویم که وقتى از زندانیان سیاسى مجاهدین صحبت مى‌کنیم، به‌خصوص آنان که در اشرف هستند، چه آنان که مقاومت کرده اند، چه آنان که به تصادف جان بدربرده اند و چه شمارى که کم و کسرى داشته و در زیر شکنجه یا در برابر جوخه اعدام، نقطه ضعف داشته اند، هم در بدو ورود و هم در نشستهاى انتقادى و ”عملیات جارى“ بی محابا صداقت پیشه مى‌کنند و هر آن‌چه را که حتى از ترس یا تشویش در برابر مرگ در ذهنشان هم گذشته، براى همرزمانشان، در جمع بر روى دایره مى‌ریزند.
فراتر از بزرگداشت قهرمانان و یاران مقاوم، هدف از این صداقت بی منتها، تجدید عهد با خلق اسیر و در زنجیر براى جبران کردن کمیها و کاستیها و ضعفهاست. رو به جلو است، نه رو به عقب. بالا کشیدن و فرا رفتن و رَستن از بندهاى روحى و روانى است که از زندان خمینى و خاطرات دردناکش بر دست و پایشان پیچیده است و نه صرفاً یک انتقاد از خود صورى و سطحى. شاخص این است که در تشعشع این صداقت شگفت و بیکران در جمع یاران، شنوندگان نه فقط سَر تعظیم و تکریم فرود مىآورند، بلکه راه مقابله و در هم شکستن کابوس خمینى و راه غلبه و مسخّر کردن آثار او را هم در گرههاى کورى که دژخیمان خمینى در اعماق ذهن و ضمیر ایجاد کردهاند، می آموزند. در برابر آن آسیب ناپذیر مى‌شوند. در یک کلام، نه فقط تتمه آثار آن کابوس خون سرشته را از خود می زدایند، بلکه مهمتر از این ده بار و صدبار و هزاربار بیشتر، جنگاور مى‌شوند و از شیب نزولى و از انفعال و پاسیویسم و بریدگى و روى آوردن به معیشت و زندگى که مطلوب خمینى و دژخیمانش بوده، فاصله مى‌گیرند. تقدیر کور و خودبه‌خودى این‌چنین با ”جهاد اکبر“ و صدق و فداى مجاهدى، مغلوب و محو و نابود مى‌شود. چنین مواردى اگر با نگاهبانى و حفاظت مستمر سیاسى وایدئولوژیکى فرد از خودش همراه باشد، آن‌ چنان که هرگز رو به عقب و رو به خمینى بازنگردد، و به هرچه خمینى گرایى و شیطان صفتى و نامردمى و معیشت مطلوب خمینى است، تف کند، به سند افتخار و حماسه ماندگار مقاومت ما تبدیل مى‌شود. هم فرد و هم جمع را احیا مى‌کند. این یک کارزار پرشکوه با ایدئولوژى ذلت و تسلیم و با شیوه شناخته شده خمینى براى به ”قبر“ بردن روانشناسانه زندگان است. این بخشى از مقاومت ماست که با هرگونه گرد و غبار و آثار کاهنده خمینى و فرهنگ و ایدئولوژى او بستیزیم و از آن پاکیزه شویم.
حالا به مکالمه با مجاهدى که ده سال و هفت ماه را در شکنجه گاههاى خمینى سپرى کرده است، درباره ۵مهر و شهیدانش گوش کنید:

***
محمدزند: فکر مى‌کنم که الان همه حرف را شما زدید، آن چیزى که شما مى‌خواهید یک مجاهد تمام عیارکه انشالله لایقش باشیم. همان چیزى که شما می خواهید. چون واقعیتش اینه که اگه انقلاب نباشه، مجاهدى وجود نداره. من مى‌خوام، فقط این را، به‌قول معروف بینه ای را، که خیلى دوست دارم هر بار بگم، بگویم. بعد از این‌که این برادران فاتحان آمدند، واقعا سبقت گرفتن براى صفرصفر کردن چیزى بود که آدم می دید. آدم به عیان می دیدکه رابطه ها عوض شده بود خارج از لحظاتى که می اید.
این لحظات را هم گفته بودیدکه صفر صفر کنید، و همینها لحظات مقدس است. همین طور‌که شما مى‌گویید، من انقلاب رامى‌دیدم. یعنى حداقل می توانم بفهمم که در اطراف من، این بود، انقلاب بود. از برادران مسئولمون تا ما که پایین اش باشیم. اصلا روابط عوض شده بود. من همیشه این لحظات را به برادر احمد مى‌گفتم. شما آن چیزى را آوردید که همیشه احساسش را داشتیم ولى این طورى بهش رسیدیم، آن هم این بود که چطور با خود انقلاب تنظیم کنیم، این از این قضیه.
- احسنت! وقتى که از آن فضا، پاى حرفهاى تو می آییم، یعنى پاى حرفهاى محمد زند، که کلماتت حالی ات هست؛ چون، ده سال زندانى این رژیم بوده اى و من خوب یادم هست. یعنى معلوم است که الکى کلمات را نمی پرانى، بلکه معنی ا شان را می فهمى که چیست. آیا تو، وقتى آن فضا را براى خودت مرز سرخ کردى، آیا در پرداخت ورودیه و بیا بیا، عمیقتر و راسختر مىشوى و بالاتر مى‌روى؟ و سفت و سختتر مى‌شوى؟ یا نه، پایین‌ترمى روى و عقبتر و شل ترمى شوى؟ که مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً بگویى این دل خوش کنکه… ، دیگراحتیاج به ورودیه نیست… ، احتیاج به بیا بیا نیست… ، دیگر ولش کنید… ؟ کدامش؟

محمدزند: همان که شما اول گفتید. راسختر! و از قضا، سکینه در قلبم بیشتراست. خیلى طمأنینه بیشترى دارم. خودم را گذاشتم در آن فضا که قبلش گفتم. باخودم گفتم که الان دوباره شده همان ورودیه دادن، الان دوباره مىریزند این‌جا، الان همه جا را بستند، الان همه اینها هست، بیا بیا هم هست، هر روز هم زدن هست، هر روز هم بگیر و ببند هست، هر روز هم دادگاه بردن هست، آیا اهلش هستى؟ وقتى از آن فضا درآمدم، دیدم که چرا نیستم؟! بیشترش هم هستم! چرا؟ چون، این باز هم یک فتح مبین است. باز هم یک فتح مبین بزرگتراست، دیگرتردیدى در آن نیست.

- بچه ها! گوش کنید، گوش کنید، محمد! آن‌چه را که تو آن دفعه به من آمار دادى که الان یادم رفته، دوباره به من بگو! گفتى که در عرض سه ساعت در ۵مهر شاهد وگواه اعدام چند مجاهد بودى؟ در عرض چند ساعت؟ دوباره به من بگو!

محمدزند: گفتم خدمتتون که۳۰۰ تا ۴۰۰ تا در عرض سه تا چهار ساعت بود. حدود۱۸۱۰ تا. البته فکرمى کنم به گفته آمارسازمان ۱۴۵۰ است. ولى ۱۸۱۰ تا مىگفتند تا فرداى آن روز مثلاً ظهر یا صبح که دیگه ما را برده بودند در یک اتاق ولى مىشنیدم تا صبح یکسره صداى تیرباران بود و اصلا قطع نشد تا صبح، یکسره قطع نشد، آن جا ده دوازدههزار نفر دستگیر شده بودند، خیلى، اصلا یک فضایى بود.

- ده دوازده هزار نفر؟
محمدزند: بله، ده دوازده هزار نفر دستگیر شده بودند، شما که میدونید، اوین و دادسراى اوین توى مهرماه سرداست.

- آره.
محمدزند: تمام سه طبقه پر شده بود. به‌طورى که اصلا جا نبود و ماها رو که قدیمی تر بودیم بردند توى یک اتاق. حالا داستانهایى دارد که توى اون اتاق خواهرى را دیدیم که وحشتناک شکنجه شده بود که آن یک داستان جداست. ولى در تمام آن سه طبقه آدم بود، طورى که گرم شده بود، درجایى که همیشه سرد  است .
- خوب؟
محمدزند: دیگر نمی توانستند آدم بیاورند، آدمها را بیرون نشانده بودند که داد میزدند داریم از سرما می میریم. نمیدانم چقدر آن جا آدم میتواند جا بگیرد، توى فضاى بیرون کلى آدم نشانده بودند.

- پس اى خواهران و اى برادران! مجاهدى دارد حرف مى‌زند که در سال ۱۳۶۰، بیست و هشت سال پیش، شاهد چنین صحنه هایى بوده دریک قسمت از اوین! فقط دریک قسمت زندان اوین، نه کل زندانهاى رژیم! آمار سازمان میگوید۱۴۰۰تاست. آمار سازمان که کامل نیست. چون معلوم است که خیلى از اسامى را ما نداریم، یا فقط اسم کوچک داریم، چون آن موقع درسازمان رسم نبود که اسم کسى را بپرسند. با یک اسم مستعار همه چیز حل و فصل میشد، فرم پرسنلى و ارتش آزادىبخش و این طور چیزها نبود. اصلا قرارگاهى وجود نداشت، هر کسى درخونه خودش بود و حداکثر مخفى کارى بود حتى در فازسیاسى، مثلاً همین اسامى مستعار اکثر خواهران و برادران مثل احمد واقف از آن جا و آن زمان آمده است.
معلوم است که آمار تو (محمد) درستتر و دقیق تراست. چون شاهد صحنه بودى. محمد مى‌گوید تا صبح روز بعد، از بعدازظهر این رژیم ۱۸۱۰اعدام کرده! اى خدا! اى خدا! اللهم فاشهد! مىگوید ده تا دوازدههزار دستگیرى بوده است. شعار «مرگ بر خمینى» و «شاه سلطان خمینى مرگت فرا رسیده» این‌طورى وارد شده ها! وا لا، چه کسى مى‌توانست به خمینى چپ نگاه کند. عکسش را توى ماه مىدیدند. نگو که جواب تاریخیش مجاهدین بودهاند و انقلاب مریم. آیا در سؤالى که از این محمد- که خودش شاهد این صحنهها بوده و برایش خیلى جدیست- کردم دقت کردید؟ دقت کردید که در پرداخت ورودیه و بیا بیا جدیتر و بیشتر مى‌شود یا کمتر؟ اى برادران و اى خواهران، او چه جواب داد؟

جمعیت: بیشتر
-بله بله بسا بیشتر!
درست به این دلیل، هم‌چنان که قبل از جنگ گفتیم، شرایط صد بار هم که پر فتنه تر بشود؛ همچنان که شما خودتان در اول این بهار یک به من گفتید و قراردادمان بود و الحمدلله که به آن جا نرسید؛ علف بیابان، ریشه گیاهان، برگ درختان؛ اما، این رژیم را این مجاهدین بر زمین میزنند و سرنگون مى‌کنند، حالا صبر کنید و ببینید!

(قسمت نهم)
سخنرانى بازرگان در مجلس ارتجاع پس از ۵مهر

«با کمال تأثر و با توسل به درگاه ذوالجلال باید اقرارکنیم که آتشی هولناک در کشور عزیزمان شعله کشیده، خرمن امت و دولت و دین را مورد تهدید قرار داده، کمتر کسى است که درصدد خاموش کردن آن برآید… هم‌چنین نونهالان دختر و پسر وکسان وابسته و هوادار یا برکنار که در درگیریهاى خیابانى و دادگاههاى انقلابى، قربانى التقاط و انحراف یا انتقام مى‌گردند، نونهالانى که هرچه باشد جگرگوشگان و پرورش یافتگان امید این مملکت بوده عاشقوار یا دیوانهوار، فداکار یا گناهکار، درطاس لغزندهیى افتادهاند. درحالى که هر طرف گروه مقابل را منافق یا مرتجع و ضداسلام و عامل امپریالیسم مىخواند. نه روحانیان ارجمند و مکتبیهاى غیرتمندمان از آمریکا واردشدهاند و نه جوانان جانباز در خانوادههاى آمریکایى زاییده و بزرگ گشتهاند، که بتوان مزدورشان خواند».
به اشاره خامنهاى که در آن زمان در مجلس خمینى، لیدر فراکسیون اکثریت یعنى حزب جمهورى اسلامى بود، نمایندگان دستنشانده ارتجاع همان‌جا تا حد کتک زدن مهندس بازرگان «نخست وزیر دولت امام زمان» (عین عبارت خمینى را در بهمن ۵۷ مى‌گویم) در مجلس پیش رفتند. حتى حکم دستگیرى او را لاجوردى بهخاطر این سخنرانى صادر کرد اما بعداً رژیم از آن کوتاه آمد.

 ***
یکى از دوستان بازرگان که بیوگرافى و سوابق سیاسى بازرگان را بعد از درگذشت او منتشر کرده در این باره مىنویسد:

« شاید مهمترین سخن بازرگان در این مورد، نطق ایشان در ۱۵مهرماه ۱۳۶۰ مجلس باشد که البته بر اثرجنجال عدهیى از نمایندگان، سخن قطع شد و کلام به پایان نرسید… این سخنان در فضاى پاییز سال۱۳۶۰ بسیارشجاعانه و مهم و قابل توجه بود. در واقع مىتوان گفت این سخنان فقط از شخصى و شخصیتى چون مهندس بازرگان، انتظار بود. در عین حال چنان جنجال و سر و صدایى در مجلس برخاست و چنان تهاجمى به مهندس بازرگان، صورت گرفت که نطق وى نیمه تمام قطع شد و به‌ویژه رئیس مجلس نیز دستور قطع بلندگو داد و بازرگان ناچار در محاصره انبوه مهاجمان از جایگاه نطق به زیر آمد و ناراحت، اما آرام سرجایش نشست. باز مهاجمان رهایش نکرده، دور او را گرفته و با سر و صدا و گاه با توهین و الفاظ رکیک با او بحث و گفتگو مىکردند. هرچند که او غالباً ساکت بود و عملاً نیز نمىتوانست با دهها تن پرخاشگر، هم زمان بحث کند… پس از آن طبق معمول، سخنان بازرگان درخارج از مجلس درجامعه و مطبوعات ونمازهاى جمعه ومحافل مذهبى وسیاسى، انعکاس وسیع پیدا کرد و در همه جا نویسندگان و گویندگان با شدت تمام برضدبازرگان، و نطق وعقاید او سخنپراکنى کردند. حتى عدهیى در بیرون مجلس علیه بازرگان دست به تظاهرات زدند. در خود مجلس نیز تا مدتها، برخى نمایندگان در نطقهاى پیش از دستور و یامناسبتهاى دیگر، به بازرگان و نطق ۱۵مهرماه ۱۳۶۰ او اشاره کرده، او و همفکرانش و دولت موقتش را زیر ضربات انتقاد و حمله خود گرفتند. البته امکان پاسخگویى براى او اصلاً وجود نداشت و اگر گاه اعتراضیهاى کتبى به رئیس مجلس داده مىشد، قرائت نمى‌شد و لذا در صورت مذاکرات مجلس یا در مطبوعات و خارج از مجلس، انعکاسى پیدا نمىکرد. در مطبوعات هم ماجرا کم و بیش از همین قرار بود. از جمله در کیهان و جمهورى اسلامى، مقالهها و مطالبى بر ضد بازرگان، نوشته مىشد ولى پاسخهاى وى را هرگز چاپ نمىکردند.

 ظاهراً فقط یک مورد بود که روزنامه کیهان، پاسخ بازرگان را چاپ کرد. البته طبق معمول، در کنار متن نطق و جوابیه بازرگان، مطالب دیگرى به قلم آقاى سیدمحمد خاتمى، سرپرست کیهان، در نقد مطالب مهندس بازرگان، درج شده بود» (یوسفى اشکورى- در تکاپوى آزادى، جلد دوم ص ۵۰۳ و ۵۰۷ ۵۰۸).

 **
در آن روزگار همین آخوند خاتمى بهجاى دژخیم حسین شریعتمدارى بهعنوان نماینده ولىفقیه موسسه کیهان را اشغال کرده بود. خاتمى که یک خط امامى «هفت خط» دو آتشه بود، سه روز پیاپى در روزهاى ۱۶و۱۷و۱۸مهر در سرمقاله کیهان به قلم خودش بازرگان را شلاقکش کرد که چرا از مجاهدین دفاع کرده است. خاتمى نوشت که بازرگان بهخاطر ترور (انور) سادات ناراحت بوده هم‌چنین ادعا کرد مسعود رجوى براى هماهنگى تظاهرات ۵مهر سفرى از پاریس به آمریکا داشته و با اشاره به این‌که مجاهدین بازرگان را نماینده بورژوازى و در نتیجه آمریکایى مىدانند، بر آن بود که بازرگان را علیه مجاهدین تحریک کند و ندامت نامه بگیرد.

 رفسنجانى در خاطراتش درباره سخنرانى بازرگان و آن‌چه رژیم یک هفته بعد از سخنرانى بازرگان براى قطع حملههاى به نهضت آزادى و «بهتر» شدن وضع، به آنها پیشنهاد مىداد، به اجمال اشاره کرده است. گوش کنید:

۱۹مهر: «امروز طومارهای پنجاه متری در سالن مجلس آوردهاند که مردم به دنبال سخنان آقای بازرگان، خواستار اخراج لیبرالها از مجلس شدهاند و اینها خیلی ناراحتند و از من گله دارند که چرا کاملاً ازآنها حمایت نمیکنم»

۲۳مهر ۶۰: «اول شب، جلسهیی طولانی با سران نهضت آزادی، آقایان بازرگان، سحابی، یزدی، صدر و صباغیان داشتیم. از این‌که از سوی حزباللهىها و رسانههای جمعی تحت فشارند، شکایت داشتند و چاره جویی میکردند. گفتم، اگر موضع صریح در مقابل ضدانقلاب بگیرند، وضع ممکن است بهتر شود» (خاطرات رفسنجانى- جلد اول، ص۳۲۳و ۳۲۹)

 ***
این هم قسمتى از جواب خاتمى به بازرگان در سرمقاله کیهان:

«آقاى بازرگان، آن‌جا که از انتساب آشوبگران به آمریکا برمى آشوبند، خود حکایت‌گر نوعى نگرش آمریکایى به مسائل است… بدین ترتیب تشخیص درست امام و امت را که دشمنان داخلى… را آمریکایى مىخوانند و اعمال و مواضع آنان را به نفع آمریکا مىدانند، به تمسخر مى‌گیرند… آیا شاه مخلوع که گوى سبقت را از همه حکمرانان جهان سوم در سوق دادن کشور به سوى وابستگى تام به غرب وخصوصاً آمریکا… ربوده بود، درخانواده آمریکایىزاده شده یا از آمریکا برگشته بود؟ … .

آیا آقاى بنى صدر که… آمریکا همه امیدهایش را براى بازگشت به ایران، به وى بسته بود، ازخانواده آمریکایى بود؟

آیا آقاى رجوى که روز و روزگارى، آقاى بازرگان را نماینده بورژوازى که طبق تحلیلهاى ماتریالیستى حضرات ماهیتاً آمریکایى است مىدانست، و امروز که به منظور رهبرى مقاومت ضدامپریالیستى در ایران به دامن فرانسه آویخته است! و براى تکمیل مبارزات ضدآمریکایى، این اواخر سفرى به آمریکا کرده است، باکمال شهامت! به تمجید از بورژوازى ملى برخاسته و براى سرنگونى جمهورى اسلامى پیشنهاد اتحاد با بورژواها را مىدهد… و ”جرج بال“ به سیاستمداران آمریکا اکیداً توصیه مى‌کند که مجاهدین خلق! را بهعنوان جناح نیرومند مخالف با رژیم ارتجاعى! ایران موردحمایت و تقویت قرار دهند و بالاخره مورد تمجید و ستایش فراوان رادیوها و سخن پراکنیهاى آمریکا و اسرائیل و بى.بى.سى است، آیا آقاى مسعود رجوى ازخانواده آمریکایى است؟

 و امروزهمان جوانان پاکباز! که شما به دفاع از آنان برخاسته اید، چشم و گوش بسته به فرمان آقاى رجوى وهمپالگیهاشان و به کمک بازماندههاى رژیم شاه، و هنگامى که نیروهاى رزمنده جمهورى اسلامى درگیر دفن تجاوز رژیم آمریکایى صدام هستند، به کشتار و تخریب دست مىزنند.
مراد از آمریکایى بودن، نحوهیى ازدید و بینش است که به سادگى، ابزار دست سیاستهاى توسعه طلبانه آمریکا مىشود، و بهخاطر برخوردارى از همین دید و بینش، جریانى که شما در رأس آن قرار دارید همواره از مواضع ضدآمریکایى جمهورى اسلامى البته با توجیهات گوناگون اظهارنارضایتى و حتى مخالفت قولى و عملى کرده است
امروز این آمریکاست که پندارگرایانه براى سرنگونى جمهورى اسلامى به مجاهدین خلق! دل بسته است و از آنان حمایت مىکند» (کیهان ۱۸مهر ۱۳۶۰-یادداشت روز خاتمى).

باز هم خاطراتی از مهندس بازرگان
 خاتمى بهخاطر توجیه اعدام و کشتار و قتلعام مجاهدین و بهخاطر همین گونه حملههاى رذیلانه به بازرگان، سال بعد در کابینه موسوى به وزارت ارشاد و تبلیغات گماشته شد. حملههاى رذیلانه خاتمى به بازرگان در بحبوحه اعدامهاى ۵مهر صورت مى‌گرفت که قاضى شرع خمینى (محمدى گیلانى) مى‌گفت «در کنار دیوار همانجا آنها را گلوله بزنید. بدن مجروح این گونه افراد باغى نباید به بیمارستان برده شود، بلکه باید تمام کشته شوند… کشتن به شدیدترین وجه، حلق آویز کردن به فضاحت بارترین حالت ممکن و دست راست و پاى چپ آنها بریده شود». لاجوردى هم بدون هرگونه محظور اعلام مى‌کرد: «ظرف مدت دو ساعت که از دستگیرى مىگذرد، محاکمه پایان مىیابد و حکم صادر مى‌شود و اجرا مى‌گردد».

 این حرفهاى خاتمى دوباره مرا به‌یاد بازرگان انداخت. بازرگان در دفاعیات خود در بیدادگاه نظامى شاه در تیرماه ۱۳۴۲ مى‌گفت: «ما آخرین سنگر دفاع از سلطنت مشروطه و قانون اساسى هستیم. بعد‌از این اگر دادگاهى تشکیل شود، با جمعیتى سر‌و‌کار خواهد داشت که واقعاً مخالف این رژیم است». راست گفته بود. ۱۵خرداد۱۳۴۲ به‌راستى گورستان رفرمیسم و «دفاع از سلطنت مشروطه» و «مخالفت قانونى» با دیکتاتورى دست‌نشانده شاه بود.
 مى‌گفت: «نسل حاضر که ما مؤسسین نهضت آزادى ایران متعلق به آن مى‌باشیم، در حکم نسل لولا یا مفصل تاریخ ایران به‌شمار مى‌رود. واسطى هستیم مابین نسلهاى قدیم ایران که قرنها به‌یک‌منوال و افکار، راکد و ساکت بوده‌اند و نسل آینده‌یى که باید انشاءالله استقرار و استقلال و عظمت پیدا کند».
اما نقطه اوج بازرگان در این دادگاه که ربط آن را به خاتمى بعد خواهم گفت آن‌جا بود که مهندس بازرگان گفت «پس‌از واقعه ۱۶‌آذر‌۱۳۳۲ در دانشگاه تهران، نامه‌ اعتراضى نوشتیم و به‌قرارداد کنسرسیوم نفت هم اعتراض کردیم. رئیس وقت دانشگاه، دکتر على‌اکبر سیاسى، مرا خواست و خصوصى گفت نامه و اعتراض شما و سایر اساتید چه‌فایده داشت؟ در جواب رئیس دانشگاه گفتم، خوب مى‌دانستم که نتیجه عملى ندارد و جلو قرارداد کنسرسیوم را نخواهد گرفت. ‌اما این کار را کردم براى آن‌که بعدها پسرم که بزرگ شد نگوید پدرم مرد پفیوز و بى‌غیرتى بود. نسلهاى بعد ایران نیز وقتى به‌تاریخ گذشته نگاه مى‌کنند، ‌مأیوس از نژاد و خون خود نباشند… ما این‌کار را کردیم که در آن روزگار، ‌که نمى‌دانم ۱۰سال دیگر، ۱۰۰سال دیگر، ایرانى امیدى به خود داشته باشد و شاید حرکتى بکند».

لابد مىپرسید که حالا بگو ربط این موضوع با خاتمى چیست؟ جواب را از پسر خاتمى وقتى که بزرگ شد بپرسید

در بحثهاى قبلى، حمایت قوى بازرگان را، در دور دوم نخستین انتخابات مجلس شوراى ملى در رژیم خمینى از خودم یادآورى کردم. دو روز بعد خمینى او را به‌شدت زیر ضرب گرفت. خمینى در سخنرانى ۱۸اردیبهشت سال ۵۹ که از تمام رسانههاى رژیم پخش شد، در این باره گفت:

« باید به اشخاصی که احتمال انحراف در آنان میرود رأی ندهند… .

آن‌که گفته شود، خوب است به همه گروهها چه چپی و چه انحرافی رأی دهید که مجلس شورا… جامع همه گروهها باشد، این یک مطلب غلطی است که منحرفین درست کردهاندتا در مجلس با خدعه شرکت کنند

ملت به این مطالب انحرافی گوش فراندهد». اما بازرگان جا نزد و حرفش را پس نگرفت.

 -ولى در آستانه ۳۰خرداد، قبل از تظاهرات روز ۲۵خرداد که جبهه ملى اعلام کرده بود و ضمناً همزمان با سالروز شهادت مجاهد بزرگ رضا رضایى بود؛ خمینى به تیغکشى و هیاهوى شگفتى براى ممانعت از این تظاهرات در آستانه یکپایه کردن رژیمش پرداخت. رادیو و تلویزیون خط در میان از مسئولان جریانهاى سیاسى کشور مى‌خواستند که بیایند در تلویزیون و در برابر درخواست و حکم صریح امام امت! خودشان را تعیین تکلیف کنند والا هرچه دیدند از چشم خودشان است. این‌جا بود که متأسفانه بازرگان شاید تحت فشار دوستان ناباب از قبیل همین ابراهیم یزدى، طاقت و قرار از کف داد و به تلویزیون رفت و چیزهایى گفت که نباید مىگفت. افسوس… .

 -آخرین نکته که نباید از ذکر آن فروگذار کنم این است که بازرگان با همه اینها، و با همه دعواها و اختلافهایى که داشتیم، تا دى ماه ۱۳۶۰ به مجاهدین کمک مالى هم مى‌کرد اما نمى‌خواست احدى بفهمد. سردار شهید خلق موسى خیابانى در آخرین نامهیى که قبل از شهادتش به من نوشت به کمک مالى بازرگان و پسر ایشان (عبدالعلى) که در زندان قصر در سال ۵۲ و ۵۳ با مجاهدین بسیار نزدیک و صمیمى بود، اشاره کرده است.

مدتها گذشت تا این‌که همین مطلب را در کتاب یکى از اعضاى نهضت آزادى هم خواندم. نوشته بود:

«سالها بعد -و بعد از پیروزى انقلاب اسلامى - از خود مهندس بازرگان و دیگران شنیدم که ایشان به مجاهدین در مقاطع گوناگون کمک میکردهاند، خصوصاً کمکهای مالی بسیار، اما به هیچ وجه تظاهری به این کار نمی‌کردند» (محمدمهدى جعفرى - کتاب سازمان مجاهدین خلق).

جبهه خلق و ادامه بحث درباره بازگشت به این جبهه و خروج از آن

 باز مى‌گردیم به ادامه بحث درباره جبهه خلق و ضدخلق و این‌که در رابطه مستقیم با آزادى و حاکمیت مردم تعریف مى‌شود و از ۴۵سال پیش تا کنون، جنگ ما و مرزبندیهاى ما را با شاه و شیخ (دیکتاتوریهاى سلطنتى و آخوندى) تشریح و ترسیم مى‌کند.
-گفتیم که جبهه خلق در یک کلام، با «جبهه سرنگونى استبداد مذهبى» تعریف مى‌شود.
-گفتیم که فصل مشترک تمام طبقات و اقشار و جریانها و نیروها و افراد ایرانى این است که خواهان دموکراسى و حاکمیت جمهور مردم ایران هستند.
-گفتیم که معیار عمده براى شناخت اعضا و اجزاى «جبهه خلق» یا «جبهه مردم ایران» در برابر رژیم ولایتفقیه، شرایط عینى و منافع آنها در پیشرفت جامعه و قابلیت آنها براى سرنگون کردن مانع اصلى پیشرفت سیاسى و اقتصادى و اجتماعى جامعه ایران یعنى همین دیکتاتورى ولایتفقیه، است.
-گفتیم که این نه یک تفنن یا امر مستحب بلکه واجب عینى و هویت سیاسى ایرانیان آزادىخواه و میهن‌دوست است.
- گفتیم که با این معیار و این شاخص، هیچ نیرو و هیچ شخصى نمى‌توان یافت که به‌واقع تضاد اصلى او با رژیم ولایتفقیه باشد و سرنگونى آن را بخواهد، اما در عین حال، زیرآب اشرف و مجاهدین و شوراى ملى مقاومت ایران را بزند. چنین چیزى خصیصه ارتجاعى و علامت خروج از جبهه خلق و ادامه و امتداد همین رژیم است.
چگونه مى‌توان هم خواهان سرنگونى این رژیم، و هم خواهان سر بریدن مجاهدین بود یا براى آن جاده صاف کرد؟ خواه و ناخواه، یکى از این دو رویکرد، اصالت دارد.
خواه و ناخواه، یکى از این دو رویکرد، شکلى و صورى و دیگرى محتوایى است. محتوا، عناصر متشکله یک شیئ و هر مجموعه است.
خواه و ناخواه، یکى از این دو رویکرد، نمود و دیگرى ماهیت جریان یا فرد مربوطه را نشان مى‌دهد. ماهیت عنصر اصلى و پایدارترین عنصر در محتواى یک پدیده یعنى عناصر متشکله آن است.
تفاوت انتقاد با ضدیت و خصومت هم بر همگان واضح است یکى پیش برنده، تقویت کننده و احیا گر است، اما دیگرى کاهنده، تضعیف کننده وامحاگر. در بحثهاى بعدى راجع به این موضوع صحبت خواهیم کرد.
نتقاد و انتقاد از خود که توسط انقلابیون و نیروهاى ترقیخواه در قرن نوزدهم، رایج و فرموله شد، یک اصل مسلّم است که اکنون مجاهدین آن را در مناسبات خود بهعنوان جهاد اکبر به حد ”عملیات جارى“ ارتقاء دادهاند. هیچ بیم و باکى هم از آن ندارند، نیازمند آن هستند و از آن استقبال مىکنند. از طرف دیگر، در عصر ارتباطات که ظرفیتها و راهکارهاى آزادى بیان و انتقاد، پیوسته افزایش مىیابدچه کسى مى‌تواند یا جرات مىکند این اصل مسلّم را به زیر علامت سؤال بکشد.
 پس صورت مسأله، هم‌چنان که مقاومت ایران یک دهه قبل در بیانیه ملى خاطرنشان کرده است، «بهانه کردن» انتقاد و مخالفت، براى ایجاد «جبهههاى فرعى مقابله با جنبش مقاومت، از جمله از طریق نفوذ در محافل رنگارنگ موسوم به ”اپوزیسیون“ و برانگیختن آنها به لجنپراکنى علیه مقاومت» است.
-در ابتداى فصل حاضر، هم‌چنین اشاره کردیم که استحکام و عزم راسخ در آزادى و حاکمیت مردم، اقتضا مى‌کند که از فاصله گرفتن از دیکتاتوریهاى شیخ و شاه ونهایتاً از بازگشت به جبهه خلق، به‌طور مضاعف استقبال و حمایت کنیم. این امر نه فقط در مورد دیکتاتورى ولایتفقیه و جناحهاى آن و کسانى مانند موسوى و کروبى، بلکه در مورد دیکتاتورى سلطنتى و جناحها و افراد آن هم صدق مى‌کند. با این تفاوت که رژیم شاه درانقلاب ضدسلطنتى سرنگون شده و حاکمیت ندارد.

درباره سلطنتطلبى

طبق اصل سى و پنجم متمم قانون اساسى رژیم سلطنتى: «سلطنت ودیعهیى است که به موهبت الهى از طرف ملت به شخص پادشاه مفّوض شده» است.
در سال ۱۳۰۴ رضا خان سردار سپه، پس از تقریباً ۵سال کشاکش در پى کودتاى انگلیسى سوم اسفند ۱۲۹۹، احمد شاه قاجار را خلع و سلطنت را از آن خود کرد.
طبق اصل سى و ششم، «موهبت الهى» بازنگرى شد و مقرر گردید سلطنت «به شخص اعلیحضرت شاهنشاه رضا شاه پهلوى تفویض شده و در اعقاب ذکور ایشان نسلاً بعد نسل برقرار خواهدبود».
اصل سى و هفتم مسأله جانشینى شاه را هم حل نموده و مى‌گفت: «ولایتعهد با پسر بزرگترپادشاه که مادرش ایرانى الاصل باشد خواهد بود. در صورتى که پادشاه اولاد ذکور نداشته باشد تعیین ولیعهد بر حسب پیشنهاد شاه و تصویب مجلس شوراى ملى بهعمل خواهد آمد مشروط بر آنکه آن ولیعهد از خانواده قاجارنباشد ولى در هر موقعى که پسرى براى پادشاه به‌وجود آید حقاً ولایتعهد با او خواهد بود». به این ترتیب سلطنت رضا شاه آببندى شد تا از هر گونه رخنه و داعیه خانواده قاجار که «موهبت الهى» را «نسلاً بعد نسل» از آن خود مى‌دانستند، مصون بماند.
اصل سى وهشتم هم مى‌گفت: «در موقع انتقال سلطنت، ولیعهد وقتى مى‌تواند شخصاً امور سلطنت را متصدى شود که داراى ۲۰سال تمام شمسى باشد. اگر به این سن نرسیده باشد نایب السلطنهیى از غیر خانواده قاجاریه از طرف مجلس شوراى ملى انتخاب خواهد شد».
اما هنگام ازدواج ولیعهد (محمد رضا) با شاهزاده فوزیه از خانواده سلطنتى مصر، مشکلى وجود داشت که رضا شاه دیکتاتور آن را هم با اشاره انگشت، حل و فصل کرد. مشکل این بود که ولیعهد بعدى طبق اصل ۳۷ باید از مادر ایرانى الاصل مىبود. بنابراین در آستانه این ازدواج، «قانون تفسیر اصل سى و هفتم مصوب چهاردهم آبانماه ۱۳۱۷ شمسى» مشکل را به‌شرح زیر حل کرد:
«ماده واحده-منظور از مادر ایرانى الاصل مذکور در اصل سى وهفت متمم قانون اساسى اعم است از مادرى که مطابق شق دوم از ماده ۹۷۶ قانون مدنى داراى نَسَب ایرانى باشد یا مادرى که قبل از عقد ازدواج با پادشاه یا ولیعهد ایران به‌اقتضاى مصالح عالیه کشور به پیشنهاد دولت و تصویب مجلس شوراى ملى به موجب فرمان پادشاه عصر صفت ایرانى به او اعطا شده باشد». به این ترتیب به فوزیه که بعداً از محمدرضا شاه طلاق گرفت «صفت ایرانى» اعطاشد.

ملاحظه مى‌کنید که:

اولاً-سلطنت، نه در تعریف ملوکانه آن، نه در عملکرد و نه در سابقه تاریخى، هیچ‌گاه امرى طلبیدنى و موکول به خواسته و رأى مردم نبوده است. بنابراین چیزى به‌نام سلطنتطلبى از اساس موضوعیت ندارد. انگلیسیها هم اول مى‌خواستند، سلسله قاجار را منقرض کنند و رضا خان را با الگوبردارى از ترکیه بهعنوان رئیسجمهور روى کار بیاورند. اما مخالفت نیروهاى ملى و رجال بزرگى مثل مدرس و مصدق این برنامه را به شکست کشاند و آن را به بایگانى سپرد. اما از بد روزگار و تحت حمایت انگلیسیها، مدتى بعد پروژه به سلطنت رساندن رضا خان سردار سپه به اجرا درآمد که جزئیات آن در کتابهاى تاریخ آن روزگار نوشته شده است.

 ثانیاً-جبهه مردم ایران، هم‌چنان‌که نمىپذیرد خمینى و خامنهاى نمایندگان و ولى امر خدا باشند، نخواهد پذیرفت که سلطنت ودیعه و موهبتى الهى است. وانگهى چگونه مى‌توان رأى نسلهاى آینده را هم پیش فروش نمود که باید سلطنت «اعقاب ذکور ایشان نسلاً بعد نسل» را هم بپذیرند. آخر چرا؟
و اگر این منطق درست است چرا هیچ‌کدام از سلسلههاى سلطنتى ایران که یکى پس از دیگرى ماقبل خود را با زور شمشیر و با عسکر و لشگر برمىانداختند ، «موهبت الهى» در «اعقاب ذکور»، یعنى فرزندان پسر سلسله قبلى را نپذیرفتند. حتى طبق اصل سى و هفتم بالا، شرط هم گذاشتند که مبادا ولیعهد و نایبالسلطنه از سلسله قبلى باشد. کما این‌که احمد شاه قاجار تا سال ۱۳۰۸ که در ۳۳سالگى در پاریس درگذشت، خود را شاه قانونى مشروطه مى‌دانست و بعد از او هم برادرش محمد حسن میرزا، که ولیعهد احمد شاه بود، و در سال ۱۳۲۱ در لندن درگذشت خود را پادشاه قانونى مشروطه و صاحب قانونى همان «موهبت الهى» مى‌دانست.

 ثالثاً-قیاس بین اسپانیا و انگلستان با ایران در امر سلطنت، به گواهى تاریخ و همه واقعیات، قیاس معالفارق است. زیرا آنها کشورهاى صنعتى جهان اوّل هستند. با اقتصادهاى شناخته شده و نه ایران شاه زده و خمینى گزیده با سوابقى که هر دانش آموز دبیرستانى مى‌داند. قصد ورود به مباحث تئوریک از قبیل «شیوه تولید آسیایى» و علل دیکتاتور خیزى این منطقه از جهان را هم ندارم و به همین میزان کفایت مى‌کنم.

 رابعاً-به حکم عقل سلیم و وجدان منصف، چرا «سلطنت طلبان» باید با دستاویز قراردادن جنایتها و تبهکارى مضاعف دار و دسته خمینى، در مورد پرونده مختومه سلطنت در ایران دچارتوهم باشند؟ دفاع از گذشته و رژیم سلطنتى سابق، قبل از هر چیز به زیان آینده و به سود وضعیت موجود است.
چرا نباید بهجاى دفاع از دیکتاتورى نامشروع پیشین، طریقى پیشه کرد که علیه رژیم ولایتفقیه و بهسود دموکراسى و آزادى ایران، و حاکمیت جمهور مردم ایران باشد. راه درست و نتیجه بخش و آیندهدار، راه بازگشت به جبهه مردم ایران و خدمت به مردم ایران است. هم‌چنان‌که ضرورت فاصله گرفتن و طرد و نفى و سرنگونى رژیم ولایتفقیه را به موسوى و کروبى مى‌گوییم و به موازات همین، من آن‌چه را که مقتضى وضعیت و شرایط «سلطنت طلبان» است، مى‌گویم. هدف این است که به‌جاى این‌که سرنگونى رژیم ولایتفقیه را از موضع دیکتاتورى نامشروع سلطنتى طلب کنند، بهجاى بازگرداندن چرخ تاریخ به عقب که البته غیرممکن است، اگر خواستند و توانستند، در ساختن آینده شرکت کنند.
همین جا باید متذکر شوم که «رسیدگى به جرائم مسئولان رژیم خمینى (و هم‌چنین رژیم شاه) و آمران و عاملان شکنجه و کشتار و غارت و تجاوز به حقوق مردم در دادگاههاى علنى با حضور هیئت منصفه و پذیرش ناظران بینالمللى (همراه با) تأمین اصل آزادى دفاع و حق فعالیت کانونهاى وکلا» که از مصوبات شوراى ملى مقاومت ایران است بحث جداگانهیى است.  و ربطى به بحث کنونى ما ندارد. منظورم از این تذکر، ممانعت از خَلط مبحث است. در یک جمهورى دموکراتیک با یک نظام قضایى مستقل و عادلانه، هرگاه که شکایتى از کسى وجود داشته باشد، ترتیبات و پروسدور قضایى خود را طى مىکند. بنابراین مى‌خواهم روشن باشد که من در این بحث در موضع رسیدگى به شکایت یا قضاوت در مورد جرم هیچ‌کس نیستم و صلاحیت آن را هم ندارم. من در این بحث بهدنبال سرنگونى فاشیسم دینى و آزادى خلق و میهن از چنگال استبداد و حاکمیت جمهور مردم ایران هستم و دقیقاً به همین خاطر است که مى‌خواهم صراحتاً درباره آقاى رضا پهلوى هم صحبت کنم.

 هر چند که به‌وضوح مى‌دانم بهلحاظ سیاسى و در تعادل سیاسى روز، بسیارى به من انتقاد خواهند کرد که اصولاً سلطنت و سلطنت طلبى، ثقلى شایان این بحث، که خودم ۲۸سال از ورود به آن پرهیز کردهام، ندارد. در پاسخ به این قبیل انتقادات بر حق، پیشاپیش به عرضتان مىرسانم که ما مشغول یک سلسله بحث آموزشى هستیم و اجازه بدهید که من براى نسل جوان و نسل قیام، این قبیل مباحث را به قدر توان محدود و ناچیز خود، باز کنم.
هم‌چنین مى‌دانم مورد انتقاد قرار خواهم گرفت که اگر چه از بحث موسوى به‌خاطر این‌که روى «اکران» است ناگزیر بودى، ولى در بحث سلطنت، به‌خصوص در حال حاضر، چنین ضرورتى نیست. جوابم این است که: این انتقاد بهلحاظ سیاسى درست است اما اگر باور کنید، حرکت کردن با «موج» و «اکران» شرط انصاف و سزاوار ما نیست. بگذارید مسأله را تا عمق آن برویم و اگر ضررى هم بهلحاظ سیاسى دارد، تقبل کنیم تا نسل قیام بداند و مردم ایران قضاوت کنند.
همه حرف را هم رک و روشن و عارى از هرگونه ابهام براى ثبت در سینه تاریخ به مسئولیت خودم مى‌گویم. مى‌دانم که پیشنهاد مشخصى که ارائه خواهم کرد، براى مجاهدین و دیگر اعضاى شوراى ملى مقاومت ایران غیرمترقبه و گزنده است. از نظر سیاسى باعث بل گرفتن رژیم و لجنپراکنیها و بهانهگیریهاى بسیار علیه ما خواهد شد.

درباره سلطنت و آقاى رضا پهلوى

صراحتاً مى‌گویم که پشت کردن به دیکتاتورى و بازگشت به جبهه مردم ایران براى سرنگونى استبداد مذهبى و استقرار حاکمیت مردم ایران، به‌جاى حاکمیت شیخ و شاه، نه فقط آقایان موسوى و کروبى و امثال آنها، بلکه آقاى رضا پهلوى را هم اگر بخواهد و اراده کند و اگر بتواند موانع این امر را کنار بزند، شامل مى‌شود. هر چند که به ما ربطى ندارد و به میل و خواست خود او مربوط مى‌شود. اما من حرف را مى‌گویم، خواه از سخنم پند گیرد یا ملال…اول نکات لازم را رو به همین مجاهدین و دیگر اعضاى شوراى ملى مقاومت ایران و هواداران و پشتیبانان آنها و هموطنان مى‌گویم:
اول اینکه، رضا در زمان انقلاب ضدسلطنتى ۱۸سال داشته و تا آن‌جا که من مى‌دانم شخصاً مرتکب جرم و جنایتى از نوع کارهاى پدر و پدربزرگش در داخل ایران نشده است. وانگهى گناه پدر را که به پاى پسر و هم‌چنین گناه پسر را که به پاى پدر نمىنویسند مگر این‌که کسى اعلام جرم مشخص کند و دادگاه قضاوت کند. آخر مگر ما باید گناهان رضاخان سردار سپه و گناهان خمینى را به پاى نوههاى آنها بنویسیم؟

 دوم اینکه، بر خلاف مجاهدین و برخى اعضاى شوراى ملى مقاومت که از کپى بردارى سهل و آسان رضا پهلوى درمطبوعات و رسانههاى غربى یا فارسى زبان از برخى مواضع و تعابیر مقاومت ایران، مانند راهحل سوم بدون ذکر منبع و مرجع ناراحت مى‌شوند، من نه فقط بدم نمىآید، بلکه خوشم مىآید. یک ضرب المثل عربى مى‌گوید: ببین چه مى‌گوید، نبین که مى‌گوید
بهمین خاطر در مورد خودم چنانچه حرف مثبت و مفید و قابل استفاده گفته باشم، ذکر بدون منبع آن را براى همه نه فقط مجاز، بلکه موجب سپاس و قدردانى مى‌دانم.
آخر مگر تقلید از کار خوب و تکرار حرف درست، بد است که ناراحت بشویم؟ اگر نظر مرا بخواهید من دلم مى‌خواهد که ایشان، از سایر کارهاى مجاهدین در قبال خمینى و خامنهاى و حتى پدر خودشان هم سرمشق مى‌گرفتند. چنان‌که بعداً خواهم گفت، دلم مى‌خواهد برچسب تروریستى علیه مجاهدین را هم که همه مىدانند در حمایت از رژیم ولایتفقیه بوده است، قویاً و قاطعانه محکوم مىکردند. دلم مى‌خواهد که رسماً و علناً هرگونه داعیه سلطنت را هم کنار مىگذاشتند و همه موانع و کاسههاى داغتر از آش سلطنت طلب را کنار زده و در خدمت و یارى به جبهه مردم ایران، اعلام مى‌کردند که خواهان یک جمهورى دموکراتیک و مستقل مبتنى بر جدایى دین از دولت و نفى تام و تمام رژیم ولایتفقیه و سرنگونى آن هستند. در این‌صورت به‌راستى چه نام نیکى از خود به‌جا مى‌گذاشت.
 سوم اینکه، اگر نظرمرا بپذیرید درست اینست که او را در این مقطع تاریخى در برابر وظایفش قرار بدهیم و اینکه چه باید بکند و چه مى‌تواند بکند که تاکنون نکرده است. بگذارید او هم آزمایش خودش را از سر بگذراند. همچنانکه در مورد موسوى و کروبى و سایرین هم بلااستثنا همین را مى‌گوییم. همچنانکه در مورد وظایف همه آنهایى که در داخل یا خارج این رژیم و در داخل یا خارج ایران هستند نیز همین را مى‌گوییم.

 ***
اما پیشنهاد مشخص من به آقاى رضا پهلوى، اگر مانند برخى جناحهاى رژیم ولایتفقیه گمان نکنید که سوداى فردى و گروهى یا قصد سوء دارم، این است که اگر بخواهید مى‌توانید در این مقطع حساس و تاریخى، خدمت بزرگى به آزادى وطنتان بکنید. اعلام کنید:
داعیه سلطنت ندارید و آن را بر هیچکس دیگر هم نمىپسندید و خود را ملتزم به یک جمهورى دموکراتیک و مستقل و مبتنى بر جدایى دین از دولت با نفى کامل نظام ولایتفقیه و ضرورت سرنگونى آن مى‌دانید. رو در رو و برخلاف فاشیسم دینى حاکم برایران، برچسب ناحق تروریستى بر مبارزان راه آزادى وطن خود، به‌ویژه سازمان مجاهدین خلق ایران و مجاهدان اشرف را محکوم مى‌کنید. علاوه بر این عموم هموطنان خود را به همبستگى ملى براى سرنگونى استبداد مذهبى و به دور ماندن از هر نوع استبداد دیگر تحت هر عنوانى، فرا مى‌خوانید
من به‌خوبى به‌یاد دارم که روزى خمینى با اهانت به شما گفت: برو درسَت را بخوان و منظورش این بود که گرد سیاست نچرخید. حرف من معکوس خمینى است. از قضا با اعلام آنچه گفتم، من خواهان حداکثر فعالیت شما علیه رژیم ولایتفقیه البته درجاده جمهورى و آزادى و استقلال مردم ایران و خواهان بازگشت شما از جبهه دیکتاتورى سلطنتى به جبهه مردم ایران هستم. در آن‌صورت اگر مایل باشید، خواهید توانست در انتخابات ریاست جمهورى هم شرکت کنید. اما لازمه آن، که به سود خود شما هم هست، قبل از هر چیز کسب مشروعیت براى کَنده شدن از گذشته و گام نهادن و حرکت به‌سوى آینده از طریق پیشنهاد مشخصى است که ارائه کردم و الا چیزى جز درجا زدن در گذشته باقى نمىماند.

 ***
مجاهدین و مقاومت ایران و رئیسجمهور برگزیده مقاومت، بارها قدردانى خود را از همدردى و تلاش عموم هموطنان و جریانها و گروهها و شخصیتها در قبال حمله و کشتار و گروگانگیرى ۶ و ۷مرداد در اشرف، ابراز کردند.
چندى بعد از وقایع اشرف و تحصن و اعتصاب هموطنانمان، مطلع شدم آقاى رضا پهلوى چندین نوبت، به طرق مختلف ابراز همدردى کرده و در محکوم کردن این کشتار و جنایت، اطلاعیه هم صادر نموده که شایان تشکر است.
واقعیت این است که به‌خاطر دست بستگیها و همچنین سوء استفادههاى سیاسى طرفهاى گوناگون، همچنان‌که تا امروز نمى‌شد از کمکهاى مالى مهندس بازرگان قدردانى و یادآورى کرد، ما و بهخصوص خود من، تشکرهاى زیادى به بسیارى کسان از بابت همدردى یا ابراز لطفشان در مقاطع مختلف بدهکارم و خودم هم نمى‌دانم که در چه زمانى مى‌توانم و باید بر زبان بیاورم.
دو نمونه در همین باره مى‌گویم: یکى درباره دکتر امینى و دیگرى درباره دریادار مدنى و نامه‌هاى تسلیت‌شان به من در ۱۹بهمن به‌خاطر شهادت اشرف و موسى است، که در آنزمان ناگزیر بى جواب گذاشتم. زیرا هر گونه جواب در بهمن ۱۳۶۰ به سوء تعبیرهاى جدى سیاسى منجر مى‌شد.
دکتر على امینى، آخرین رجل استخواندار زمان شاه و بازمانده از دوران فئودالى بود که بیش از آنچه که تا امروز موسوى با خامنهاى تضاد دارد، با شاه تضاد داشت. در حقیقت، با فشار کندى رئیسجمهور وقت آمریکا بود که شاه امینى را به نخست وزیرى پذیرفت. کندى در دنیاى دو قطبى آن روز اصرار داشت که اگر در ایران، اصلاحات سیاسى انجام نشود، کار به انقلاب مىکشد و کنترل اوضاع از دست مى‌رود.
امینى وزیر دارایى کابینه کودتاى سرلشکر زاهدى علیه مصدق بود و از همین موضع قرارداد ننگین کنسرسیوم نفت را با «هوارد پیج» آمریکایى در شهریور ۱۳۳۳، یعنى ۱۳ماه بعد از کودتاى ننگین، امضاء کرد و از این بابت به‌حق مورد لعن و خشم رجال و نیروهاى ملى بود.
امینى از اردیبهشت ۱۳۴۰ تا تیرماه ۱۳۴۱ نخستوزیر تحمیلى به شاه بود که با اختیارات زیاد سر کارآمد و پس از ۸سال اختناق، از ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۰، با خود رفرم و فضاى باز سیاسى و پروژه اصلاحات ارضى را آورد. شمارى از مقامات لشکرى و کشورى شاه را به‌خاطر دزدى و انواع و اقسام سوء استفادهها گرفت و به‌زندان انداخت. مهمتر این‌که شاه را هم وادار کرد مجلسین سنا و شورا را که پایگاه فئودالیسم و مانع اصلاحات بورژوایى به‌ویژه اصلاحات ارضى بودند، منحل کند. اما یکسال بعد شاه خودش به آمریکا رفت و در یک معامله با کندى، اجراى پروژه مورد نظر او را خودش به‌عهده گرفت و رژیم فئودال-بورژوایى خود را یکپایه و تبدیل به یک سرمایهدارى وابسته کرد و در این‌جا بود که سرو صداى امثال خمینى از موضع مادون بورژوایى بلند شد.
اما شاه توانست در معاملهاش با آمریکا از دست امینى خلاص شود و او را در تیر ۱۳۴۱ برکنار کرد و اسدالله علم را نخستوزیر کرد. بعد هم خودش همان اصلاحات ارضى را که امینى و وزیر پر سرو صداى کشاورزى او، ارسنجانى، شروع کرده بودند، به‌دست گرفت و با بوق و کرناى زیاد، تحت عنوان «انقلاب شاه و مردم» و «انقلاب سفید» ادامه داد و در روز ۶بهمن ۱۳۴۱ با صحنه سازیهاى بسیار به رفراندوم گذاشت. در همین حال، فضاى خفقان را دوباره چیره کرد و همه احزاب سیاسى آنروز را از دور خارج ساخت.

 ***
به‌نظر مى‌رسد خمینى «انقلابى» شدن را از شاه یاد گرفته باشد! و الا ‌‌خمینى خودش در سال ۱۳۲۳ در کتاب کشف الاسرار نوشته است که «ترس ما از انقلاب سیاه و از پایین است».
هم‌چنین نوشته است که آخوندهایى مانند او «هیچ‌وقت با نظام مملکت… مخالفت نکردند» و حتى اگر «حکومت را جائرانه تشخیص دهند، باز مخالفت با آن نکرده و نمى‌کنند» و «لهذا حدود ولایت و حکومت را که تعیین مى‌کنند بیشتر از چند امر نیست؛ از این جهت فتوا و قضاوت و دخالت در حفظ مال صغیر و قاصر و در بین آنها هیچ اسمى از حکومت نیست و ابداً از سلطنت اسمى نمى‌برند» و «هیچ فقیهى تاکنون نگفته و در کتابى هم ننوشته که ما شاه هستیم یا سلطنت حق ماست» و «هیچ‌گاه مخالفت نکرده و اساس حکومت را نخواسته‌اند به‌هم بزنند» و «با اصل اساس سلطنت تاکنون از این طبقه مخالفتى ابراز نشده» ‌است.
خمینى در کودتاى ۲۸‌مرداد سال‌۱۳۳۲ هم با کاشانى و دربار در یک جبهه بود. حتى بعد‌از انقلاب ضد‌سلطنتى علناً از این‌که مصدق از استعمار و ارتجاع «سیلى» ‌خورده، ابراز خرسندى مى‌کرد.

 ***
حالا بنگرید که در سال ۱۳۶۰، فداکاریهاى مجاهدین و تأثیر شهادت اشرف و موسى و رود خونى که در آنزمان خمینى بهراه انداخته بود، باید به کجا رسیده باشد، که حتى کسى با سوابق دکتر امینى را، به نگارش چه تسلیتى و ادا کردن چه گواهى و شهادتى واداشته است. در این‌جا خوب مى‌توان حتى در قیاس با امینى، درجه سبعیت و سنگدلى رژیم ولایت و کارگزارانش را هم دریافت. گوش کنید:
«خدمت آقاى مسعود رجوى مشرف است»
«هو
آقاى عزیزم
در این موقع که عدهاى از همرزمان جنابعالى بهخصوص همسرتان جان خود را در راه مبارزه با رژیم فعلى ایران از دست دادهاند- قطع نظر از اختلاف نظر در مشى سیاسى، چون در وطن پرستى جنابعالى و همرزمانتان تردید ندارم به نوبه خود به‌عنوان یک نفر هموطن در عزاى جنابعالى شریک مى‌شوم و از صمیم قلب مرتبت تسلیت خود را به تمام خانوادههاى عزا به‌خصوص جنابعالى تقدیم مى‌دارم و از خداوند متعال سلامتى و بقاى عمر و موفقیت عالى را خواستارم.
دکتر امینی
پاریس ۱۱فوریه ۱۹۸۲»
 ***
اینهم نامه تسلیت دریادار مدنى وزیر دفاع بازرگان و یکى از کاندیداهاى دور اول ریاست جمهورى در سال ۵۸ که اگر درست به‌یادم مانده باشد، ۳-۴ میلیون رأى آورد. قبل از ارائه این نامه، که باز هم گواهى مى‌دهد، مجاهدین تا کجا درآرمان خود صدق و فدا داشتهاند، یادآورى مى‌کنم که نامهنگاریهاى مخفیانه بنى صدر به خمینى، و مدنى به رفسنجانى در سال ۶۳، و بیانیه شوراى ملى مقاومت در اینباره، در فصلهاى قبلى ازنظرتان گذشت. باز هم دقت کنید که تفاوت بین همین دریادار مدنى با رژیم و جناحین آن تا کجاست. این نامه‌ها را از این بابت ارائه مى‌کنم که نسل جوان در ماهیت و عملکرد رژیم ولایتفقیه، به جدّ تحقیق و تدقیق کند.
«۱۹بهمن۱۳۶۰
برادرگرامى آقاى مسعود رجوى
از خبر جانگَزاى حمله به یکى از مراکز سازمان مجاهدین خلق اطلاع حاصل و بىنهایت متأثر شدم. شهادت مجاهدین لایق موسى خیابانى و همسرشان و خانم اشرف ربیعى همسر رزمنده شما و گروهى از اعضاى سازمان مجاهدین به‌دنبال دیگر شهداى راه وطن به‌دست مزدوران جمهورى به اصطلاح اسلامى، خون در دل آزادىخواهان و عدالت جویان نشانیده است.
ضمن ابراز همدردى، براى شما آرزوى تحمل مى‌کنم و به سازمان مجاهدین خلق تسلیت مى‌گویم.
به حول و قدرت الهى و با اتکا به نیروهاى رزمنده و زوالناپذیر ملت و در سایه همسبتگى نیروهاى معتقد به دموکراسى، انقلاب و جمهورى، بىگمان، بنیاد ستم واژگون و حکومت حق جانشین خواهد گردید.
با آرزوى پیروزى و موفقیت ملت ایران سید احمد مدنى»
فصل نهم - سخنى با مجاهدین همراه با یک تعهد مشخص

حالا روى سخنم بهویژه با مجاهدین و دیگراعضاى مقاومت ایران و با هواداران و پشتیبانان آنهاست. سپس تعهد مشخص را به‌دلایلى که خواهم گفت به اطلاع عموم مى‌رسانم:
اصلاً و ابداً از آزمایش درباره هیچ‌کس بیم نداشته باشید. چه خودمان و چه دیگران. بگذارید ما در راستاى سرنگونى رژیم ولایتفقیه و در راستاى آزادى و حاکمیت مردم و برقرارى نظام جمهورى مورد نظر مردم ایران با همه اتمام حجت کنیم. فقط به یک شرط. به شرط این‌که کسى (و اول از همه خود من) در فکر خودش نباشد. به فکر رود خروشان خون شهیدانى هم‌چون اشرف و موسى و شهیدان قتلعام و جاودانه فروغها و شهیدان اشرف و شهیدان قیام، به بار نشاندن و به مقصد رساندن این خونها واین رنج و رزمها باشد.
همه امتحان مى‌دهیم و مردم و تاریخ ایران داورى مىکنند. «بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم» چرا که اگر معتقدید، آن داور نهایى وجود، که «خَیر الحَاکمینَ » و «أَحکَم الحَاکمینَ » است در روز بازپسین به قضاوت مىنشیند، پس دیگر چه جاى بیم و باک.
 همان که بر خلاف خمینى، که هیچ قاعده و قانونى نمىشناخت، خود را متعهد و ملتزم کرده است که حتى بهاندازه «رشته میانى هسته خرما» به هیچ‌کس و هیچ چیز ستم نکند وَلاَ تظلَمونَ فَتیلاً … چرا که متاع دنیا گذرا واندک است و دستاورد آخرت براى آن‌کس که پرهیزکارى پیشه کند و بر اصول و مرزبندیهاى ضرورى استوار بماند، بسا بهتر است.
وانگهى مگر مجاهدین حتى به فرزندان خودشان و شهیدانشان نمى‌گویند که افتخارات و خوب و بد آنها به یکدیگر ربطى ندارد. مگر نمى‌گویند هر کس تنها صاحب و مالک و پاسخگو و در گرو کردار و عمل خویشتن است.
خواهش مى‌کنم در همین زمینه به قسمتى از پیامى که براى اعضا و کاندیداهاى عضویت مجاهدین در ماه رمضان سال ۸۶ فرستادم توجه کنید:

 ***
حرف من با شما، در آستانه رمضان و در چهلوسومین سال حیات سازمانتان، یک یادآورى ایدئولوژیکى درباره خودتان است. درباره زندگى وحیات و ممات هر مجاهد خلق، بدون استثنا… … .
دلم مىخواست شرایطى بود که مىتوانستم «چهره به چهره، رو به رو» و «نکته به نکته، مو به مو» با اعضاى جدید مجاهدین و کاندیداهاى عضویت آنها صحبت کنم. مخصوصاً دلم مىخواست در ماه رمضان، مثل گذشته، با اعضا و کاندیداها و با رزمآوران جدیدالورود ارتش آزادى، شبزندهدارى مىکردیم.
آن وقت من سؤالاتم را با تکتک شما در میان مىگذاشتم تا خاطرم جمع شود که مثل مجاهدان استوار و رزمآوران قدیمى، همگى شیرزنان و کوهمردان رشیدى شدهاید. معنى کلمات، معنى عهد و پیمان و معنى سوگندهایتان را با پوست و گوشت و استخوان فهم کردهاید و حاضر به پرداخت بهاى آن هستید.
همان مسیرى که در۴۲سال گذشته طى کردیم: در بحران ها و توفانها، در زندانها و شکنجهگاهها، در بیدادگاهها، در برابر جوخههاى اعدام شیخ و شاه، در نبردهاى دیرین سیاسى و نظامى، و بهخصوص در پهنهها و قلههاى ایدئولوژیک .
برایتان از فراز و نشیبهاى ۴۰سال گذشته، و از درهها و دشتها و قلههایش مىگفتم.
از روزگارى مىگفتم که در میدان مبارزه نشانى از آخوندها و مدعیان کنونى نبود، تا زمانى که ارتجاع در کسوت انقلاب، بر اریکه قدرت نشست. به لاف و گزاف و به هلاک حرث و نسل پرداخت. با دجالیت و شقاوتى مافوق تصور، که هنوز هم ادامه دارد… …
همچنین برایتان مىگفتم که وقتى دیو تنوره مىکشد و چاه باطل بسیار عمیق است، چگونه مىتوان با بالا بردن قله حق و بالاتر بردن ستیغ صدق و فدا، دجالیت و ارتجاع را پس زد و در تمامیت آن در هم شکست. بهشرط این که حاضر باشیم قیمت و بهاى آن را بپردازیم.
 ***
پس اصل موضوع، در قیمتى است که یک خلق با فرزندان پیشتازش مىدهد و در بهایى که پیشتاز با صدق و فدایش در کشاکشها و انواع و اقسام آزمایشها، مىپردازد.
اینجاست که رگبار سؤالات من از تکتک شما آغاز مىشود. نه در کنار گود و در ساحل رودخانه، بلکه در میان توفان و امواج خروشان خون شهیدان.
-آیا بر روى مرزبندیهاى آرمانى و سیاسى خود استوارید و مرز سرخ دارید؟
- اگر مجاهد خلق هستید، آمدهاید چیزى بدهید، یا چیزى بگیرید، و یا آمدهاید که بده و بستان مرضى الطرفین انجام بدهید؟!
- اگر مجاهد و شیفته آزادى مردمتان هستید، راست بگوئید، آیا بها- تمامى بها- را مىپردازید یا مىخواهید چند صباحى «خوشنشین» میدان مبارزه و مجاهدت باشید و براى خودتان هم، اسمى و رسمى و سابقهیى دست و پا کنید و از مزایاى آن استفاده کنید؟!
دعوى عشق کردم، سوگندها بخوردم از عشق یاوه کردم من ملکَت و شهامت
- راستى در سختیها، غر مىزنید و بهانه مىگیرید، وا مىدهید و پشت مىکنید؟ یا بهقول قرآن، از آن هجرتکردگان و یاران (مهاجرین و انصار) هستید که در ”ساعت عسرَت“ پیروى و همراهى مىکنند؟

گفتا: که ”چند رانى؟“ گفتم: که ”تا بخوانى
گفتا: که ”چند جوشى؟“ گفتم: که ”تا قیامت
گفتا: ”که خواندت اینجا؟“ گفتم: که ”بوى جانت
گفتا: ”چه عزم دارى؟“ گفتم: ”وفا و یارى
گفتا: ”کجاست ایمَن؟“ گفتم: که ”زهد و تقوى
گفتا: که ”زهد چبـوَد؟“ گفتم: ”ره سلامت
گفتا: ”کجاست آفت؟“ گفتم: ”به کوى عشقت
گفتا: ”که چونى آن‌جا؟“ گفتم ”در استقامت

 ***
صبر کنید، سؤالات من از شما، مثل همه نشستهاى درونى در سه دهه گذشته، ادامه دارد:
- اگر مجاهدید، روزانه ۱۰بار درنمازها در سوره حمد، از خدا مىخواهیم که ما را به راه راست هدایت کند و با انبیا و اولیا، با صدیقین، با شهیدان و با بندگان صالح خود، همراه نماید. راه کسانى که به آنها نعمت داده است (صراط الذین انعمت علیهم). سپس، هر ۱۰بار، بلافاصله به مرزبندى با «مغضوب علیهم» و «ضالین» مىپردازیم و اینکه در شمار آنها قرار نگیریم (غیر المغضوب علیهم و لا الضالین) :
آنهایى که مثل شجره خبیثه خمینى بهخاطر حقکشیهایشان، مورد خشم خدا هستند و آنها که از راه حق، از صراط مستقیم منحرف و گمراه شده و مورد نفرت خدا هستند. افراد و گروهها و جریانهایى که بهعذر و بهانههاى مختلف به همین غضب شدگان رضا داده یا به آنها امداد مىرسانند.
- حالا به من بگویید که آیا شما سوره حمد را با خلوص و با فهم معناى آن مىخوانید؟
- آیا در هر کجا که باشید، در روز عاشورا آماده جنگ و به میدان رفتن در خاکپاى امام حسین هستید یا نیستید؟
- آیا پاى پیاده به زیارت مزار شهیدان و به مسجد فاطمه زهرا، بزرگ مادر آرمانىمان مىروید و تجدید عهد مىکنید؟
هواى توست درجانم که مى‌دارد مرا زنده
ندارم در همه عالم هوایى جز هواى تو
دلم خلوت سراى توست، خوش بنشین بهجاى خود
که غیر تو نمىزیبد کسى دیگر بهجاى تو
دعاى دولتت گفتیم و رفتیم از سر کویت
به هرجایى به صدق دل بهجان گوییم دعاى تو

***

- راستى یادتان هست یکبار در یکى از نشستها پرسیدم، آیا به نسبتهاى موروثى و خانوادگى خودتان و اینکه پدر و مادرتان این و آن است (چه بهترین فرد روزگار باشد چه بدترین آن) متکى هستید یا به آنجا رسیدهاید که از این قبیل ارث و میراثها، بالکل قیچى کنید؟ پدر و مادر یا خویشاوندانتان را هر که هستند مبادا وارد دستگاه محاسبه مجاهد خلق کنید. در همان نشست گفتم که حساب باز کردن براى این نسبتها را چه مثبت و چه منفى، قیچى کنید و دور بریزید. چه برجستهترین شهدا و مجاهدین باشند و چه جنایتکارانى از قبیل محمدى گیلانى حاکم شرع خمینى، پدر سه مجاهد شهید که خودش اعدام پسر را دستور داد، یا همین آخوند جنتى گرداننده شوراى نگهبان (پدر مجاهد شهید حسین جنتى).

یک تعهد مشخص

فراخوان و پیشنهاد و آن‌چه درباره بازگشت به جبهه مردم ایران گفتم، هرچند به اقتضاى وضعیت و آرایش سیاسى موجود با اسامى مشخص همراه بود اما اختصاصى نیست بلکه فراگیر است.
به دیگران هم در این آزمایش تاریخى خوشامد مى‌گوییم. مى‌گوییم که اگر راست مى‌گویند، گریبان مجاهدین را رها نموده، یقه ملا را بچسبند. این را هم اول به خودمان مى‌گوییم که هرگز و هیچ‌گاه شروع کننده خصومت و ضدیت و تعارض با احدى غیر از دیکتاتوریهاى شیخ و شاه نبودهایم. اغلب تا مدتهاى مدید فروخوردهایم تا وقتى که طرف مقابل از حد گذرانده باشد، به‌نحوى که اگر به جوابگویى نمى‌پرداختیم، دیگر ضعف و ذلت تلقى مى‌شد. و هیهات منّا الذله
اما فراتر از این حرفها، من براى اثبات صدق عرایضم، باید تعهد مشخصى هم ارائه کنم تا کسى گمان نکند که سوداى دیگرى جز آزادى و حاکمیت جمهور مردم دارم. از آن‌جا که به هرحال کسى باید پا پیش بگذارد و امید و اعتماد پرپر شده از سوى خمینى و اعقاب عمامه‌دار و بىعمامهاش را جبران کند و آب رفته را از این حیث به جویبار وجدانهاى خنجر خورده و ضمایر خیانت شده برگرداند، اعلام مى‌کنم که پس از وفاى به عهد در آزادى ایران زمین از چنگ رژیم ولایتفقیه و تشکیل موسسان منتخب مردم ایران، از هرگونه مقام و منصب و از هرگونه شرکت در انتخابات و هر دولتى که باشد، تحت هر نام و عنوان، معذورم. عضویت در سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران، چنانچه شایسته آن باقى بمانم، برایم کفایت و کمال مطلوب است.
البته مى‌دانم که خیانت خمینى به عهد و پیمانهایش، مخصوصاً به تعهدهایى که قبل از رسیدن به قدرت اعلام کرده بود؛ کلمات را ذبح و ملوث کرده و جایى براى اعتماد به تعهدهاى باقى نگذاشته است. اما این هم هست که مجاهدین با دریاى خون و سلسله جبال ایستادگى در تاریخ معاصر ایران نشان دادهاند که در سوگندها و تعهدهاى خود جدى هستند. بنابراین، امیدوارم بتوانم در جریان عمل، در عهدى که با خود و خداى خود از روز۳۰خرداد بستهام و آن را با شما در میان مىگذارم، اعتماد کسب کنم.
از روز ۳۰خرداد سال ۱۳۶۰ که بالاترین و شکوهمندترین مقاومت سازمانیافته تاریخ ایران در برابر ارتجاع و دیکتاتورى آغاز شد، و از روز بر خاک افتادن اولین دسته شهیدان آزادى، با خود و خداى خود عهد بستم که حتى اگر به رستگارى شهادت نرسم، چنانچه عمرى باقى بود، با تدوین و تکمیل ۴ کتاب ناتمام تبیین جهان، انسان، تاریخ و شناخت، این‌چنین دفتر ایام را با هدیه به نسل جوان ببندم.
در یک کلام، برترین و بالاترین خواسته براى خودم این است که مى‌خواهم ”مجاهد“ بمانم و ”مجاهد“ بمیرم. فقط همین. البته با استعانت از خدا و دعاى خیر شما.

قسمت دهم
فصل دهم
شناخت و تعريف رژيم دجال و ضدبشرى ولايتفقيه


گفتيم كه «جبهه خلق» يا «جبهه مردم ايران» اكنون در رژيم ولايتفقيه، با شاخص و معيار «سرنگونى»، همان جبهه سرنگونى استبداد مذهبى براى استقرار حاكميت جمهور مردم ايران تعريف مى‌شود.

درباره گرايشها (تمايلات) و خصايص اپورتونيستى و بارز شدن ماهيتهاى ارتجاعى در درون جبهه خلق به اختصار اشاره كردم.

اكنون مى‌خواهيم ببينيم رژيمى كه جبهه خلق مى‌تواند و بايد آن را سرنگون كند و مانع اصلى پيشرفت سياسى و اقتصادى و اجتماعى مردم ايران است، چيست و كيست و چگونه تعريف مى‌شود.

شناخت اين رژيم و كاركردهاى ويژه آن، لازمه مبارزه و سرنگونى آن است. هگل كه متفكرى بزرگ و در فلسفه سيستم‌ساز بود، يكبار گفت: فهميدن، پذيرفتن است

هگل در واقع پدر ديالكتيك جديد است. هر چند در سيستم عقايد هگلى، به يك وجود «مطلق» يا نوعى خدا كه البته خودش هم متحول است، احساس نياز مىشود، با اين‌همه انگلس كه هر گونه وجود مطلق را نفى مىكند، در سال 1874 نوشت، بدون فلسفه هگل هرگز سوسياليسم علمى به‌دنيا نمىآمد.

در نيمه دوم قرن نوزدهم، مبارزه سوسيال دموكراسى سراسر اروپا را فراگرفته و به سوى انقلاب و ترقى رهنمون شده بود. در آن روزگار مرسوم بود كه براى مبارزه عظيم سوسيال دموكراسى دو شكل سياسى و اقتصادى قائل شوند. اما اين انگلس بود كه براى مبارزه با اپورتونيسم و انحراف، «مبارزه تئوريك» را هم در رديف مبارزه سياسى و اقتصادى زحمتكشان و سركوب شدگان قرار داد.
***
مبارزه چيست؟

مجاهدين در ايران، نخستين گروه سياسى مسلمانى بودند كه 60سال پس از انقلاب مشروطه، در پى سلسله شكستهاى اين انقلاب كه پياپى مقهور ارتجاع و ديكتاتورى مى‌شد، به مبارزه انقلابى و علمى و مكتبى روى آوردند. محمد حنيف بنيانگذار مجاهدين از اين جا آغاز كرد. در سال 1344، مبارزه مكتبى مترادف همان مبارزه تئوريك و ايدئولوژيك بود. بگذريم كه كلمه مكتب را هم بعداً خمينى مانند بسيارى كلمات ديگر از مجاهدين دزديد و لوث و ذبح كرد.


من در ارديبهشت 1346 به عضويت مجاهدين كه در آن زمان هيچ نامى نداشتند و در محاورات، در مورد خودشان فقط از كلمه «سازمان» استفاده مى‌كردند، درآمدم. دوستى داشتم به نام حسين روحانى كه در دانشكده كشاورزى كرج درس مى‌خواند. او هم در تهران و هم در مشهد به من سر مىزد و گاه هر دو در يك محفل سياسى و مذهبى آن روزگار كه از دانشجويان و دانش آموزان مبارز در شبهاى جمعه تشكيل مى‌شد، شركت مىكرديم.

بعدها فهميدم كه او قصد عضوگيرى مرا داشته و از مدتى قبل بهعنوان «رابط» عمل مىكرده است. البته من نمى‌دانستم به‌دنبال چيست چون گاهى وقتها سؤالات خيلى ريزى از من مىكرد يا به خانه مان مىآمد تا خوب مرا بشناسد.

در آن زمان محافل گوناگونى در همه جاى ايران از جمله شهر مشهد وجود داشت. قبل از عضويت در مجاهدين، عمده وقت ما در همين محافل يا به خواندن كتابهاى مختلف مىگذشت. منظورم اساساً محافل روشنفكريست كه مضمون مشترك همه آنها مخالفت با حكومت و ديكتاتورى شاه بود.


از سال 42 و 43 در كانون نشر حقايق اسلامى (كه آقاى محمد تقى شريعتى پدر دكتر على شريعتى آن را اداره مى‌كرد)، با شهداى بزرگ فدايى، مسعود احمد زاده و امير پرويز پويان آشنا شده بودم و تقريباً هم دوره بوديم. پويان در دبيرستان فيوضات تحصيل مىكرد كه ديوار به ديوار دبيرستان ما (دبيرستان شاهرضا) بود. بعدها مسعود احمد زاده و پويان قهرمانان خلق و پرچمداران پيشتاز سازمان چريكهاى فدايى شدند.

دوستى ما تا اواخر سال 1348 در زمان دانشجويى در دانشگاه تهران ادامه پيدا كرد. ساعتها قدم مىزديم و بحث و گفتگو مى‌كرديم و گاهى هم بحث را در چايخانه دانشكده علوم ادامه مىداديم. فدايى بزرگ مسعود احمد زاده دانشجوى رياضى در دانشكده علوم بود. بعد از سال 48 ديگر يكديگر را نديديم. به‌نظرم اشتغالات طرفين در سازمانهايشان فرصتى براى اينكار باقى نمى‌گذاشت. آخرين بار مسعود احمدزاده را در اواخر سال 1350 در مينى بوسى ديدم كه مشتركاً ما و او را از سلولهاى اوين با دستهاى بسته به دادرسى ارتش براى محاكمه مى‌برد. ديدم كه هم‌چنان فكور و سرفراز در رديف اول نشسته و در محاصره ماموران ساواك فقط مى‌توانستيم با نگاه و تكان دادن سر با هم صحبت كنيم


جوانان مبارز آن روزگار، در نخستين سالهاى دهه 40 به‌راستى تشنهكام مبارزه انقلابى بودند. تشنهكام سرنگون كردن رژيم شاه بودند. از سالهاى 1335 تا 1345 وقايع زيادى در ايران و جهان اتفاق افتاده بود. جنگ سوئز و پيروزى جمال عبدالناصر، انقلاب الجزاير، كودتاى عبدالكريم قاسم و واژگونى سلطنت در عراق، انقلاب كوبا و ويتنام و نهضتهاى آزادىبخش از آمريكاى لاتين تا آفريقا، هر يك تاثيرات خود را در بيدارى و برانگيختگى نسل بعد از مصدق در ايران داشتند. رژيم شاه هم جز در روزهاى 28مرداد كه مى‌خواست شكست مصدق را يادآورى كند، اصولاً خوش نداشت اسمى از مصدق ببرد تا نسل ما چيزى از مصدق نداند. سياست روز به فراموشى سپردن مصدق بود.


يك روز كه پدرم درخانه نبود من پوشه اوراق و اسناد اختصاصى او را كه دور از دسترس ما در بالاترين طبقه قفسه كتابهايش البته پشت كتابها مى‌گذاشت و كنجكاوى مرا جلب كرده بود، با استفاده از يك چارپايه كه زيرپايم گذاشتم، برداشتم. توى اين پوشه انواع و اقسام نامه‌ها بود كه يكى از آنها خيلى توجه مرا جلب كرد. تاريخش فروردين سال 1331 يا 1332 بود. يك كارت به امضاى دكتر محمد مصدق بود كه در آن از اين‌كه پدرم 50 تومان پول خريد لباس عيد برادران بزرگتر مرا براى مصدق فرستاده، تقدير و تشكر كرده بود و اولش هم نوشته بود: نامه گرامى عزّ وصول بخشيد

از ديدن اين كارت و مفاد آن مثل برق گرفتهها شده بودم و انگار به راز بسيارمهمى پى برده باشم، در پوست نمىگنجيدم اما اين دستبرد زدن به پوشه اختصاصى پدرم را هيچ‌وقت از ترس جرات نكردم به خودش بگويم!


منظورم از نقل اين خاطرات براى شما اينست كه فضاى بچههاى آن روزگار را دريابيد كه دربه‌در دنبال يك چيزى مى‌گشتند كه خودشان هم نمىدانستند چيست؟ ولى گمشدهيى داشتند كه بعدها فهميدم اسمش ايران و آزادى است.


شهيد بزرگوار خودمان منصور بازرگان، برادر بزرگترى به‌نام ناصر داشت كه بعد از وقايع 15خرداد42 از تهران برگشته بود و براى ما گفتنى زياد داشت. از طريق او فهميدم كه يك مهندس بازرگان هست كه مخالف رژيم است و يك آيتالله طالقانى، كه ارادتمند هر دوى آنها شدم. خودم هم نمىدانم به چه دليل از آن روز به خودم رده عضويت در نهضت آزادى ايران دادم! بعد هم عكسها و جزوات آنها را پيدا كردم و مخفيانه در دبيرستانها به طرق مختلف پخش مىكردم تا روزى كه رئيس دبيرستان بو برد و گوشم را كشيد.


وقتى در سال 43 دكتر شريعتى از فرانسه برگشت، نمى‌دانيد كه براى ما چه ارمغانى بود و ساعتها و ساعتها پاى صحبت او مىنشستيم. از دبيرستان در مىرفتم و خودم را بهعنوان مستمع آزاد به كلاسهاى درس شريعتى در دانشكده ادبيات در مشهد مىرساندم. اما باز هم يك چيز كم بود كه بعدها فهميدم اسمش سازمان و تشكيلات است.
خانه شاعر، نعمت ميرزازاده (م. آزرم) كه شهرت سراسرى پيدا كرد، در كوچه يدالله شهر مشهد، يكى ديگر از محافل دائمى ما در آن زمان بود. همه زحمات پذيرايى اين خانه هم از شب تا صبح به‌عهده «رؤيا خانم» همسرمرحوم او بود. «رؤيا خانم» در همان حال درس هم مى‌خواند تا دوره متوسطه را تمام كند و من در حالى‌كه خودم مشغول آمادگى براى كنكور ورود و به دانشگاه بودم به خواست شاعر، به ايشان رياضيات دبيرستانى درس مى‌دادم.

شاعر نامدار، اسماعيل خويى را هم اولين بار در همين سالها كه تاريخ آن يادم نيست، درخانه ميرزا زاده ديدم. تازه دكتراى فلسفهاش را از انگلستان گرفته و برگشته بود. با پويان و شمارى ديگر از دوستان، شب تا صبح در خدمت اسماعيل خويى بوديم و من كه قصد تلمّذ داشتم، سؤالم اين بود كه «آقاى دكتر، تعريف خوب و بد چيست؟».

خويى گفت: كانت در اين زمينه مى‌گويد «تنها اراده نيك، نيك است».


در دو سال آخر دبيرستان، در دبيرستان دانش بزرگنيا، يك معلم ادبيات داشتيم به نام آقاى بازرگانى، كه انسان بسيار شريف و معتقدى بود. كتابهاى رسمى درس فارسى را قبول نداشت وبهجاى آن به ما گلستان و بوستان تدريس مى‌كرد و از همانها هم امتحان مىگرفت. هر ماه هم يك ليست از كتابهاى خواندنى در زمينههاى مختلف به ما مى‌داد كه خودمان برويم آنها را پيدا كنيم و بخوانيم. از آقاى بازرگانى بسيارى چيزها آموختم. انشاى بچهها را هم شب به خانه مىبرد و تصحيح مى‌كرد و هر كدام را با يك زيرنويس به ما برمى‌گرداند. يكبار زير انشاى من نوشت: اميدوارم نمونهيى از مردان راه حق بشويد


از اين‌كه آقاى بازرگانى چنين چيزى نوشته بود تكان خوردم. به‌همين خاطر در ماه رمضان سال 1343 دعايم پيوسته اين بود كه: خدايا مرا وارد يك جمع ذيصلاحى بكن كه بتوانم كارى بكنم و وظيفهيى انجام بدهم. خدا اين خواسته را دو سال و نيم بعد اجابت كرد و وارد «سازمان» حنيف شدم و بعدها فهميدم نقشش «رهبرى» است. به‌راستى او برجستهترين رجل انقلابى معاصر بود.


اما در مشهد به توصيه آقاى بازرگانى، دبير ادبيات مدرسه علوى به‌نام آقاى دكتر ركنى هم قبول كرد كه من هفتهيى يك ساعت به خانه ايشان بروم و در خدمتش قرآن و مقدارى تاريخ اسلام بياموزم. نمى‌دانيد كه اين يك ساعت در هفته چقدر برايم مغتنم بود. از طرف ديگر، آقاى بازرگانى مرا موظف كرد كه بايد براى دبيرستانهاى ديگر هم كه ايشان ادبيات تدريس مىكرد «كنفرانس» بدهم. از آقاى بازرگانى پرسيدم كنفرانس يعنى چى؟ گفت يعنى اين‌كه اول خودت مىروى و خوب مطالعه مى‌كنى و خوب مىفهمى كه موضوع چيست و بعد، در مورد همان موضوع، من دو ساعت زمان تدريس خودم را به تو مى‌دهم كه بيايى در دبيرستانهاى فردوسى و ابومسلم، همان موضوع را براى بچهها سخنرانى كنى به‌شرط اين‌كه هرچه را كه مى‌گويى كتاب و منبع آن را هم نشان بدهى. عين آنچه را هم كه مى‌توانى استناد و ثابت كنى بگو و كم و زياد نگو… .


گفتم آقاى بازرگانى، من مىترسم، بچهها مى‌خندند و هيچ‌كس گوش نمى‌كند. آقاى بازرگانى گفت نترس من خودم ته كلاس مىنشينم و اگر هم ايراد و اشكالى در كار شما بود بعداً مىگويم.

در جريان همين چيزهايى كه اسمش را آقاى بازرگانى كنفرانس گذاشته بود، دوستان زيادى در ساير دبيرستانها پيدا كردم و فهميدم كه آنها هم عيناً مثل خودم هستند. مى‌خواهند يك كارى بكنند ولى نمى‌دانند چطور و چگونه؟
***
در ارديبهشت سال 46 در دانشگاه تهران، تظاهرات اعتراض به شهريه شروع شد و منهم خودم را قاطى كردم. چند روز كه گذشت، يك شب كه به كوى دانشگاه برگشتم، يادداشت همان «رابط» را ديدم كه از زير در داخل اتاق انداخته بود و مى‌گفت كه امروز سه بار به دنبال من آمده و نبودم و فردا ظهر در ميدان فوزيه در انتظارم است.



روز بعد 6-7ساعت راه رفتيم و قدم زديم و او مى‌خواست مرا قانع كند كه توى تظاهرات زياد خودم را نشان ندهم تا شناسايى نشوم. ولى من قانع نمى‌شدم. آخر سر گفت پس چند دقيقه صبر كن، من بايد زنگى بزنم و برگردم. احساس كردم كه ناگفتهيى دارد و شايد مى‌خواهد از كسى اجازه بگيرد. مدتى بعد برگشت و با لحنى كه بسيار جدى شده بود، موضوع «سازمان» را با من درميان گذاشت. از اين لحظه به‌بعد ديگر هيچ چيز يادم نيست، فقط مى‌دانم كه انگار بال در آورده باشم. احساسم اين بود كه همان چيزى را كه مى‌خواستم و براى آن دعا مى‌كردم خدا پذيرفته است.

فقط يك سؤال كردم كه آيا «مهندس» (بازرگان) و آقاى طالقانى هم هستند؟

او كه خودش هم نمى‌دانست گفت: ببين، از حالا به‌بعد ديگر يك عضو «سازمان» از اين سؤالها نمىكند، تو اصلاً چه كار دارى كه كى هست و كى نيست

ديدم كه واقعاً درست مى‌گويد و ديگر از اين سؤالها نكردم. اما از آن لحظه به بعد همه چيز يك مرتبه عوض شد. انگار به راهى «پرستاره» كشانده شدم و در «زورقى» نشستم «ز عاجها، ز ابرها، بلورها» تا امروز كه نزديك 43سال است بهاى آن چه رنجها، چه خونها، و چه فراقها و شكنجه‌هاست.


اكنون به‌طور نسبى معنى اين آيه قرآن را مىفهمم كه چرا خدا از روز اول به روندگان اين راه، بى هيچ پرده پوشى، گفته است: پيوسته در دار و ندار و در جانهاى خود به آزمايش كشيده مى‌شويد، از آنان كه دعاوى مشابه خودتان دارند و قبل از شما به آنها كتاب داده شده و از منكران راه اذيت و آزار بسيار خواهيد ديد، اما اگر پايدارى كنيد، اگر دچار انحراف نشويد و پرهيزكار باقى بمانيد، اين نقش تعيين كننده خواهد داشت.

لَتبلَونَّ فى أَموَالكم وَأَنفسكم وَلَتَسمَعنَّ منَ الَّذينَ أوتوا الكتَابَ من قَبلكم وَمنَ الَّذينَ أَشرَكوا أَذًى كَثيرًا وَإن تَصبروا وَتَتَّقوا فَإنَّ ذَلكَ من عَزم الأمور

***
اولين آموزش ما در سازمان مجاهدين مقالهيى بود تحت عنوان «مبارزه چيست؟»

پاسخ اين بود كه مبارزه قبل از هر چيز يك علم است. دانش تغيير سياسى و اجتماعى است. بايد آن را با قانونمنديهايش آموخت والا اظهارنظر كردن بىحساب و كتاب، موضعگيرى ديمى يا عكسالعملى راه به جايى نمىبرد.


مانند علم طب، كه البته هر كسى مى‌تواند در مورد هر بيمارى و عارضهيى اظهارنظر كند. مى‌تواند دارو و درمانى را تجويز كند. اما طبيب عمومى بايد پس از دوره ابتدايى و متوسطه، هفت سال پزشكى بخواند. طبيب متخصص بسته به نوع تخصص، چند سال اضافه هم لازم دارد. بعد تازه نوبت تجربه اندوزى عملى است.

كسى كه پزشكى نخوانده و تخصص لازم را ندارد، چه بسا بيمارى را تشخيص ندهد يا تشخيص او سراپا اشتباه باشد. چيزى را بزرگ كند و چيزى را كه خطرناك است ناديده بگيرد. در هر قدم در معرض اين است كه دچار اشتباه شود و تشخيصى بدهد كه مشابه او را ديده اما در واقع مشابه نيست و چيز ديگريست. پزشكان متخصص به تشخيص فردى خودشان هم اكتفا نمىكنند بلكه در موارد خطرناك شوراى پزشكى است كه تعيين تكليف مى‌كند.


مى بينيد، بهمحض اين‌كه موضوع خطير و حساسى مانند جراحى قلب يا مغز يا جراحى كردن يك غده سرطانى مطرح مى‌شود، آن‌وقت ديگر همه مى‌دانند كه همين‌طورى نمى‌شود دارو و درمان تجويز كرد يا به جراحى پرداخت. طبيب متخصص خودش هم به‌سادگى دست بهكار نمىشود، ابتدا انواع و اقسام آزمايشها و عكسبردارى را انجام مى‌دهد. بارها معاينه مى‌كند. قبل از عمل جراحى آمادهسازيهاى همه جانبه آن را انجام مى‌دهد و بعد از آن هم بيمار را تحت نظر دارد و بسته به وضعيت تدابير و درمانهاى مختلف را بهكار مى‌گيرد.

تازه اينها همه براى مراقبت از جان يك بيمار است، چه رسد به جامعه با همه پيچيدگيها و مشكلات و طرفهاى متعدد و مختلف و خون و خونريزى و شكنجه و سركوب… .

هر چند كه عمداً سادهسازى و مقايسه مى‌كنم اما مى‌خواهم بگويم كه مبارزه هم مثل علوم پزشكى، نفرات حرفهيى و سازمان كار تخصصى خود را مى‌خواهد. آيا كسى مى‌تواند بدون اين‌كه دانشجوى حرفهيى پزشكى باشد، دكتر بشود؟ خير. دانشجوى غير حرفهيى طب مفهومى ندارد و از او طبيب متخصص ساخته نمى‌شود. مگر مى‌شود كه اگر من دانشجوى پزشكى هستم، هرازگاهى كه وقت كردم، سرى به دانشكده بزنم و كتابى را ورق بزنم و بعد بتوانم دكتر حاذقى بشوم؟ نه، اين نمى‌شود.


بنابراين مبارزه سياسى، يك علم است، افراد حرفهيى و سازمان كار حرفهيى خودش را مى‌خواهد تا به هدف مورد نظردست پيدا كند. بهعنوان مثال يك وقت هست كه ما فقط مى‌خواهيم يك مقاله انتقادى بنويسيم، يا يك نشريه منتشر كنيم، يا در انتخاباتى در فضاى دموكراتيك شركت كنيم. اما يك وقت هست كه مى‌خواهيم رژيم ولايتفقيه را سرنگون كنيم. دراين صورت همه چيز فرق مى‌كند از افرادش تا آموزش و آمادهسازى آنها، از نوع و جنس تشكيلاتش تا مناسبات اعضاى اين تشكيلات با يكديگر براى انجام اين ماموريت، از شعارها و برنامهشان گرفته تا آلترناتيو و استراتژى و تاكتيكهايى كه ارائه مى‌دهند… .

***
شناسايى دشمن
براى سرنگون كردن رژيم ولايتفقيه، قبل از هر چيز بايد آن را شناخت وتعريف كرد و كاركردها و خصوصيات ويژه آن رادريافت. اگر اين كار را نكنيم معلوم نيست كه چگونه بايد با او برخورد كرد

حالا در نظر بگيريد كه با يك آدم مرض دارى مواجه هستيم كه ادعا دارد:

-سالمترين و آزادترين و با ثبات ترين و «انقلابىترين فرد جهان است، آيتالله خمينى» !

-قولنج «اسلام» گرفته و مى‌گويد فقط دردش، اسلام است!

-مستمراً جيغهاى ضداستكبارى و ضدامپرياليستى مىكشد و هر كس را كه به سراغش مىآيد، يا خردهاى بر او مى‌گيرد متهم مى‌كند كه عامل آمريكاست.

-سالها نعره «قدس قدس از طريق كربلا» سر مى‌دهد اما سر از ايران گيت در مىآورد!

-مى گويد «اقتصاد مال خر است» اما در همان سال اول بازاريهاى باند او بالاترين سود نامشروع تاريخ ايران را بهمبلغ 120ميليارد تومان به پول آن زمان (يعنى بيش از 12ميليارد دلار) بالا مىكشند.

-بهنحوى مافوق تصور، دروغ مى‌گويد، تقلب مى‌كند، و همه كلمات و مفاهيم را از انقلاب و مستضعفين گرفته تا انقلاب فرهنگى و دفاع مقدس و انتخابات، قلب و واژگونه مى‌كند. آن‌قدر كه حتى همسفرها و هم سفرههاى قبلى خودش هم مى‌گويند بين 22 تا 32 ميليون برگه رأى مازاد برنياز در انتخاباتش چاپ زده است.

- از زير زمين ادارات تا مساجد و طلبه خانهها را به زندان و شكنجهگاه تبديل مى‌كند.

-بسا فراتر از هر ديوانهيى كه در ديوانه خانههاى زمين و زمان يافت شود، مى‌گويد: داراى ولايت مطلقه «بر‌دنياست و آن‌چه در دنياست، اعم از موجودات زمينى و آسمانى و جمادات و نباتات و آن‌چه كه به‌نحوى به‌زندگى جمعى و انفرادى انسانها ارتباط دارد».

هر كس را هم كه اين را قبول نداشته باشد، از هم مىدَرَد و مىكشد و قتلعام مى‌كند.

هرازگاهى هم يك نفر از جنس و سنخ خودش مىآيد كه او را «مدره» و «اصلاح» كند، اما بعد معلوم مى‌شود كه يارو (مثل خاتمى) نوع «آرايش» شده خودش بوده است.

تو را به خدا بدون اين‌كه برچسب بزنيد و مبالغه كنيد، «نه يك كلمه بيشتر و نه يك كلمه كمتر» به ما بگوييد كه اين چه موجودى و چه رژيمى است و چه نام دارد؟

***
بله، اين رژيم خمينى است، رژيم ولايتفقيه است.

27سال پيش، در جمعبندى نخستين سال مقاومت درتابستان سال 1361 در مورد اين رژيم مطالبى گفتهايم كه تلاش مى‌كنم خلاصه آن را برايتان بگويم:

به پشت جلد اين كتاب نگاه كنيد نوشته است:

«صرفنظر از پيامها و ابعاد اخص ايدئولوژيكى مجاهدين، فقط به ذكر اين نكته قناعت مى‌كنم كه وقتى مقاومت ما پيروز شود، يكى از بزرگترين موانع انقلابات معاصر و بلكه مهمترين عامل انحراف و اضمحلال آنان كه همانا تجاوز به حريم مقدس ”آزادى“ ‌ (تحت انواع و اقسام بهانه‌ها) است از ميان برداشته مى‌شود. آرى، اگر در انسان شناسى توحيدى، كرامت بنى‌نوع ما نهايتا در ”اختيار و آزادى“ اوست، احياى مقوله آزادى همانا احياى بشريت و انقلابات مغلوب است».
***

ما از همان روز به قدرت رسيدن خمينى، پايگاه طبقاتى او را خرده بورژوازى سنتى و رژيمش را بهلحاظ سياسى مادون سرمايهدارى ارزيابى مى‌كرديم.

از نظر تاريخى، نيروى پشتوانه خمينى، ‌نيروهاى عقب‌مانده و بيرون كشيده شده از اعماق تاريخ جامعه ما بودند، با صبغه خشك‌انديشانه، ‌متظاهر و رياكارانه و فرماليستى مذهبى. مثل غولى كه ساليان سال در بند و به زنجير كشيده شده و حالا آزاد شده باشد. ‌


سابقه تاريخى اين دار و دسته ‌كه خودشان هم پنهان نمى‌كنند، به امثال كاشانى و مشروعه‌خواهانى نظير شيخ‌فضل‌الله نورى مى‌رسد. ‌يعنى همان جريان تاريخى كه در زمان مصدق هم به‌وسيله خود آن بزرگوار «توده- نفتى» نام گرفته بود. آن‌جا هم اجداد افرادى مثل كيانورى با اجداد مرتجعين امروزى بر عليه مجاهدين بر عليه مشروطه‌خواهان و بر عليه آزادىخواهان متحد بودند. يعنى آنها هميشه يك جريان و در يك طرف طيف بودند. ما و اجداد مبارزتى‌مان (صرفنظر از پايه طبقاتى و چتر ايدئولوژيكى‌خاصمان) نظير مصدق، كوچك‌خان، ‌ستارخان، ‌باقرخان، ‌و مجاهدين صدر مشروطه و همه‌ى آزادىخواهان آن دوره، ‌در طرف ديگر طيف قرار داشته‌ايم. ‌

پس اين يك رژيم ارتجاعى، كهنه، رو به عقب، واپس گرا، از دور خارج و ضدتاريخى است.

فعلاً بر روى محور فلسفى از تبيين آن در مى‌گذريم و به تشريح موقعيت اقتصادى- اجتماعى و به جايگاه سياسى آن كه لاجرم ناشى از موقعيت اقتصادى- اجتماعى آنست اكتفا مى‌كنيم.

فعلاً به كمدى-درام تناقض سر و بدنه آن هم از لحاظ سياسى و از لحاظ اقتصادى-اجتماعى كه مى‌خواهد يك سر مادون سرمايهدارى به‌نام ولايتفقيه را با انواع سريشم‌ها به بدنه مناسبات سرمايهدارى بچسباند و تحميل كند، كارى نداريم.

منظور من اينست كه بتوانيم هر چه سادهتر كلمه ارتجاع و ارتجاعى را تعريف كنيم تا روشن باشد كه هدف برچسب زدن نيست.

بهلحاظ تاريخى، برخى طبقات و نيروها (مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًً بردهدارى و فئوداليسم) عمرشان سر آمده و هيچ عنصر نو و مترقى در آنها نيست و ديگر مطلقاً كهنه، نفى شده و ارتجاعى يعنى متعلق به گذشتهاند. درمثَل، مى‌توان آنها را به يك ارگانيسم و بدن مرده در مقابل ارگانيسم زنده توصيف كرد. اين نيروها در يك نظام اجتماعى معين، در ارتباط با سهمى كه از ثروت اجتماعى مىبرند و نقشى كه در سازمان اجتماعى كار دارند و مالكيتهايى كه از آن برخوردارند، مناسباتى را به نفع خودشان و براى خودشان برقرار مى‌كنند. برخى فقط بهرهكشى مى‌كنند، برخى فقط مورد بهرهكشى قرار مى‌گيرند و برخى موضع دوگانه دارند.

اين طبقات و نيروها در يك دوره معين تاريخى متولد مى‌شوند، سپس مراحل كمى وكيفى رشد خود را طى مىكنند و سرانجام به نفع نيروى نوتر نفى مى‌شوند و ميدان خالى مىكنند. وقتى يك صورت بندى اقتصادى و اجتماعى نتواند از پس نيازهاى روزافزون جامعه انسانى بر بيايد و حركت بجانب مدارج بالاتر تكاملى را تامين كند، ديگر كهنه، ارتجاعى و متعلق به گذشته است و «روابطى» را كه ايجاد نموده و مدافع آن است مثل زنجير به دست و پاى حركت جامعه مىپيچد.

واضح است كه نيروهاى كهنه و ميرا به سادگى از ميدان خارج نمىشوند وبه‌خاطر حفظ مناسبات بهره كشانه خود تا مدتها هر چه از دستشان برمىآيد، انجام مى‌دهند.

در بحث اقتصادى- اجتماعى فعلاً به همين ميزان اكتفا مىكنيم. منظور اين بود كه روشن باشد بنابر ديالكتيك اجتماعى برخى اقشار و طبقات درحال زوال و رو به نفى و برخى در حال رشد و رو به اثبات هستند. كما اين‌كه امروز ديگر از رژيم بردهدارى يا رژيم فئودالى خبرى نيست.

***
بنابراين بحث ما، مشخصاً بر روى محور و صفحه مختصات سياسى در مورد رژيم ولايتفقيه است.

اين رژيم رو به نفى و زوال است، رو به رشد و اثبات نيست.

اين رژيم پس رونده و پس برنده است، پيش برنده نيست.

ميرنده است، بالنده نيست.

كهنه است، نو و پاسخگوى شرايط و اوضاع و مقتضيات جامعه ايران نيست.

اين رژيم از روز اول، مشروعيت تاريخى نداشت زيرا چنان‌كه گفتيم از اعماق تاريخ و از درون عقب ماندهترين نيروها سر برداشت.

اين رژيم از روز اول از نظر مجاهدين مشروعيت ايدئولوژيكى هم نداشت و ملغمهيى از جاهليت و ارتجاع بود. اگر در يك منحنى فرضى تاريخى آن را به عقب برگردانيم، همچنان كه خمينى خودش در كشف الاسرار نوشته بود، هيچ‌گاه با حاكمان جائر در تعارض ماهوى نيست. در انقلاب مشروطه با شيخ فضلالله است. در روز عاشورا در طرف يزيد و ابن زياد قرار مى‌گيرد. در بدر و احد، در خدمت سران مرتجع قريش است. ترديد نكنيد كه در زمان نمرود، ابراهيم را هم به آتش مىكشد.

اكنون به سراغ مشروعيت خمينى و رژيمش مى‌رويم كه به‌طور مقطعى مبتنى بر رأى مردم ايران بود. از روز 30خرداد 1360، مشروعيت مقطعى سياسى خود را هم از دست داد و از جبهه خلق به‌كلى خارج شده است. به همين خاطر هرگز و هيچ‌گاه حاضر نبوده و نيست كه به انتخابات آزاد، بدون صافيهاى شناخته شده از قبيل شوراى نگهبان ارتجاع و تاريكخانههاى «تجميع آرا» حتى در درون خودش، تن بدهد.

اين رژيم بر ضد حاكميت جمهورمردم ايران است. به همين خاطر بايد سرنگون گردد. راه ديگرى جز استراتژى سرنگونى وجود ندارد. جز اين، هر چه هست، موهوم و غيرواقعى و بازى دادن و سردواندن است.

***
اين هم نتيجهگيرى 27سال پيش:

«آيا اين رژيم، امكان رفرم دارد يا خير؟ جواب ما اين است كه مطلقا نه. يعنى اين رژيم، آب از سرش گذشته، امكان هيچ نوع سر و سامان دادن موضعى هم بهكار خودش هم ندارد. اين‌طور نيست كه اگر جوخه‌هاى اعدام و حاكمين ضدشرعى و كميته‌هاى ضداسلامى و امثالهم را جمع بكند، بتواند سرپا بايستد. نه، اين غيرممكن است»

«ضمناً معناى اين پاسخ منفى ما به امكان رفرم، اين است كه رژيم آلترناتيوى در داخل خودش ندارد. ‌يكى از فرضيات ‌اين است كه: ”خوب اگر كار به خمينى و به رژيمش زياد سخت بشود، مى‌آيد و آدمهاى چندآب شسته‌ترى را (از قبيل بعضى از آنهايى كه هنوز به اميدهاى كاذبى در داخل مجلسش بيتوته كرده‌اند، در حالى كه اين مجلس، صد بار ناحق‌تر از مجلس شاه است) روى كار مى‌آورد“. يعنى اشكالى نمى‌بينند كه خمينى، جانورهاى خون آشام كنونى را با يك تيپهاى قدرى نرمتر عوض كرده و به امورش سر و سامان بدهد. مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًً مى‌گويند: همان‌طور كه شاه آمد هويدا را كنار گذاشت، نصيرى را كنار گذاشت… و يك عده ديگر را آورد، خمينى هم بيايد يك قدرى به اين ترتيب، عمر خودش را طولانى كند.

اما ما به اين فرض، پاسخ منفى مى‌دهيم. آن‌قدر قضيه براى ما مسجل است كه رژيم امكان رفرم ندارد كه از قضا خيلى خوشمان مى‌آيد رفرم بكند. براى اين‌كه در چنين شرايطى، همانطور كه گفتم، همين كه سركيسه ولايت سفيانى خمينى شل شد، تماما پاره خواهد شد. و خمينى هم دقيقا اين نكته را مى‌داند. دقيقا مىداندكه فى‌المثل اگر تظاهرات اواخر شهريور و اوايل مهرماه در سال60 را با قساوت بى‌حدوحصرو غيرقابل تصور، سركوب نمى‌كرد، از جرقه حريق برمى‌خاست. بنابراين، رژيم نه امكان رفرم دارد و نه آلترناتيوى در داخلش شانس وجود دارد.

ضمن اين‌كه از نظر سياسى، ما نه تنها بدمان نمى‌آيد، خيلى هم از يك رفرم فرضى يا آلترناتيو درونى رژيم سود خواهيم برد، زيرا در فاز سقوط، اين، از قضا، براى شكاف برداشتن هرچه سريعتر تور اختناق، به نفع خود ما خواهد بود. البته بعيد مى‌دانيم كه خمينى و اين رژيم، با اين روحيات و با اين رهبريش، از اين ناپرهيزيها به سرش بزند. مگر اين‌كه در آخرين نفسها چاره‌يى جز اين نبيند كه البته اين هم نَفَس خودش را هرچه زودتر در سينه پليدش حبس خواهد كرد».

***
رژيم دجال و ضدبشرى ولايتفقيه
اين يك رژيم دجال و ضدبشر بهمعنى واقعى كلمه است. باز هم به جمعبندى نخستين سال مقاومت برمى‌گردم تا ببينيد كه حرف جديدى نيست و 27سال ديگرآزمايش پس داده است:

«ما رژيم خمينى را يك ديكتاتورى ضدبشرى و دجال مى‌شناسيم. در مورد «ديكتاتورى» خمينى، كه جاى صحبتى نيست. مى‌دانيم كه همه شعبده‌بازيهاى مربوط به ”باصطلاح ولايت‌فقيه“ نيز بلاشك هدفش تحكيم ولايت سفيانى خمينى بود. يعنى ديكتاتورى مطلق. انحصارطلبى مطلق. چيزى كه واقعا ”در فرهنگ قرآن، دقيقا“ معادل شرك است. يعنى خمينى تلويحا دعوى خدايى دارد!

چنين موجودى قطعا اگر در روزگارى بود كه مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًً صحبتى از خدا و پيغمبر نبود، قطعا فرعون‌وار خودش داعيه خدايى مى‌داشت. كما اين‌كه شما در سراسر موضعگيريها و سخنرانى‌هاى خمينى طى سالهاى اخير را كه ببينيد، كلمات خدا، اسلام و انقلاب، در حقيقت اسم مستعار خودش هستند! هرگونه مخالفت با اوست كه مخالفت با خدا تلقى مىشود! در حالى‌كه خدا به پيغمبرش هم مى‌گويد كه بگو كه من بنده و فرستاده خدا هستم، چه رسد به موجودات شيطان صفتى مثل خمينى! خلاصه چنانچه سخنرانيها و موضعگيريهاى خمينى را مرور كنيد و هر جا كه كلمات خدا و اسلام و انقلاب ديديد، اگر به‌جايش بگذاريد ”خمينى“، منظور او بهتر قابل فهم خواهد بود.

و اما گفتيم كه اين ديكتاتورى با يك خصلت ضدبشرى و يك خصلت دجال گونگى مشخص مى‌شود.

چرا مى‌گوئيم خصلت ضدبشرى؟ به‌خاطر اين‌كه در حقيقت كلمات ضدخلقى و ضدانقلابى رسا نيستند. كلمه ضدخلقى و ضدانقلابى مال شاه است. اما از موضع مادون سرمايه‌دارى، از موضعى كه خمينى حركت مى‌كند، با توجه به ابعاد جناياتش، با توجه به اين‌كه واقعا على‌الدوام و از اساس كمر به هلاك حرث ونسل بسته، كلمه ”ضدبشرى“ گوياتر است. از قضا آن بازتابهايى را كه جنايتكاران اكثريتى و توده‌يى و شركا اسمش را مى‌گذارند ”ضدامپرياليستى“، ‌در چهارچوب مقوله ضدبشرى قابل فهم‌تر مى‌شود. خمينى به همان اندازه ضدامپرياليست است كه ضدبشر است

خراب كردن، بهم ريختن، شلوغ كردن، توى سر علوم و فنون زدن، توى سر رشد توليد زدن، براى چى؟! مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًً براى رسيدن به سوسياليزم؟! نه! براى بازگشت به دوران ماقبل سرمايه‌دارى، دوران بردهدارى و توحش.

***
باز هم درباره خصلت و كاركرد ضدبشرى رژيم ولايتفقيه در 27سال پيش:

«اين رژيمى است كه خودش هم شكنجه و خون گرفتن قبل از اعدام و تجاوز به دختران خردسال را اصلاً انكار نمى‌كند.

قطعا حكم مكتوب دادستانى مستند به فتواى امام خون‌آشامشان را ديده‌ايد. شايد باور نكنيد كه نسخه‌يى از اين حكم، چند روز بعد از صدور، در دست من بود، اما باورم نمى‌شد. برادرانمان از ”داخل“ فرستاده بودند تا افشاء شود. شخصا چند ماه مانع انتشار و افشاء آن شدم. چون كه وسواس داشتم كه به‌طور قطع و يقين (به‌رغم اشكالات ارتباطى) مجددا صحت آن از داخل كشور، تأييد شود. تأييد اول و دوم را هم باور نكردم.

تا اين‌كه چند ماه گذشت و تائيد قاطع نهايى رسيد كه البته در اين فاصله مدرك مزبور از منابع متعدد ديگرى نيز پخش شده بود.

راستى چند نفر در تاريخ بشر مثل خمينى بوده‌اند كه هم از محكوم به اعدام، خونش را قبل از اعدام بگيرند و هم بر سر اين مطلب فتواى رسمى و قابل استناد كتبى بدهند، به‌طورى كه دادستانشان همچنين احكامى را با مهر و امضاى خود، مستند به آن فتوا نمايد؟ دروغهاى تبليغاتى واقعا نجومى رژيم را هم كه خودتان بهتر مى‌دانيد. واقعا كه سيماى تمامعيار همه سفلگى و دنائت و دريدگى بى‌حدومرز اين جانى شرور (خمينى) است. بعضى وقتها اساساً خبر، جعل مى‌كند! واقعا در اين موارد، گاه باصطلاح ”شب را روز و روز را شب“ منعكس مى‌كند! و در هر لحظه هم براى توجيه شهوت شيطانى خود، فتوايى در لباده‌اش حاضر و آماده دارد! از فتواى ازدواج اجبارى زنان كشته‌شدگان خودش تا فتواى حلاليت روزه‌خوارى براى شكنجه‌گران اوين (كه در رمضان سال60 به در و ديوارهاى شكنجه‌گاه نصب كرده بودند) ».
***
«خوب، تا اين‌جا گفتيم كه اين يك رژيم ديكتاتورى دينى و ضدبشرى است.

خصوصيت برجسته بعدى رژيم دجال گونگى اوست. عمدا نمىخواهم شيادى يا عوامفريبى بگويم اينها كم است و رسا نيست. آخرين نمونه‌ها را شما بهتر مى‌دانيد. استخدام امام زمان قلابى براى فريب افراد ناآگاه در جبهه‌هاى جنگ با عراق! همين تازگيها شخصاً در يكى از روزنامه‌هاى رژيم اعلاميه تسليتى را كه در آن اشاره به ديدن امام زمان توسط فرد مربوطه داشت ديده‌ام. شما هم كه تيتر روزنامه را كه بر حسب آن خود خمينى تلويحا ”به“ عنايت امام زمان به جبهه‌ها اشاره داشت، لابد ديده‌ايد. حال آن‌كه خود خمينى خوب مىداند كه، بر حسب اخبار متواتر شيعه، هر موقع هم كه امام زمان بخواهد ظاهر شود نخستين كار او، تطهير دين از لوث وجود همه دين‌فروشهاى ريايى و گردن زدن همه ستم‌پيشگان و شيطان صفتانى چون خمينى است كه نام خدا را وسيله‌ى اسارت خلق ساختند.

بگذريم… تبليغات رژيم كاملاًًًًًًًًًً خصيصه دجال گونگى‌اش را برملا مىكند».
***
در همان زمان راجع به سپاه پاسداران هم گفته بوديم:

«خوب سؤال اين بود كه آيا رژيم خمينى هم مثل شاه يك رژيم پليسى - نظامى است؟ يعنى ابتدا به يك دستگاه اطلاعاتى، به يك دستگاه ساواكى مثل شاه بند است و مقدمتاً از اين طريق اعمال ديكتاتورى مى‌كند؟

جوهر سؤال ما اين بود كه اساساً از چه طريق، مقدم بر هر طريق ديگر، سوار كار است و تا حالا سوار مانده؟ به عبارت ديگر، آنچه كه جامعه را به‌طور مشخص از حركت در قبال خمينى باز داشته چيست؟ ساواكى مثل شاه است؟ جواب اين است كه مسلما نه، بلكه بازوى نظامى آن است، كميته‌چى و پاسدارش است، جوخه‌هاى اعدام و حكام شرعش است. يعنى قبل از هر چيز دقيقا و مشخصا محمل‌هاى عينى و عملى ديكتاتورى، پاسداران ارتجاع هستند. پاسداران هستند كه جامعه را باصطلاح بسته و قفل كرده‌اند. اگر به ياد داشته باشيد در اولين موضعگيرى رسمى سازمان پس از انقلاب، در روز 2 /اسفند/ 57 در دانشگاه تهران اعلام كرديم - و در همه روزنامه‌ها هم منعكس شد - كه اين ”پاسداران“ نهايتا ”شكارچى انقلاب و انقلابيون و جامعه خواهند شد و اين در دومين هفته انقلاب بود كه هنوز چندان صحبتى از“ پاسدار ”يا سپاه پاسداران نبود و حتى هنوز به روشنى اسم رسمى هم براى سپاه در ميان نبود. اما حالا شما به‌وضوح مى‌بينيد كه در همه‌جا، قبل از هر چيز ديگر، حضور پاسدار، حضور رژيم را محسوس مى‌كند. تصورش را بكنيد. اگر يك روز پاسدار نباشد چه خواهد شد».
***
در مورد امكان كودتاى نظامى هم در داخل اين رژيم، جواب ما از همان سال 1360 به ترتيب زير بود:

آيا امكان يك كودتاى نظامى از درون رژيم هست؟ جواب ما اين است كه تا خمينى هست، امكان كودتاى نظامى از درون رژيم وجود ندارد، مگر اين‌كه اول خمينى را حذف بكنند. دقيقتر بگويم اساساً با توجه به تمام خصوصيات رژيم، چنين امكانى وجود ندارد. رژيمى كه سرتا پا ساواك و تفتيش عقايد است. از دواير خبيث به‌اصطلاح سياسى ايدئولوژيك گرفته تا كليت رژيم و ايادى سركوبگرش كه يكپارچه ضدانقلابى و ضدمردمى هستند. از انجمنهاى ضداسلامى تا نهادهاى سركوبگر رژيم در كارخانه‌ها در دهات و در ادارات تا چه رسد به پاسداران و حكام ضدشرع و دادگاههاى ضدانقلاب والى آخر.

فضا و جو ارتش بعد از جريان رجايى و باهنر بهصورتى بود كه به سرعت مى‌توانست عليه خمينى و همسو با خودمان پيش برود ولى خمينى توطئه كرد. توطئه اين بود كه صياد شيرازى را بياورند روى كار و او هم تصفيه ارتش را از همه عناصر ضدارتجاعى، هرچه سريعتر پيش ببرد. خوب، بهانه جنگ را هم كه در مرز داشتند، ضمناً ارتش هم كه با توجه به همه‌ تحولاتش از شاه به بعد، ارتشى مثل ارتش شيلى نيست. يعنى آن‌چنان كارآيى و ابزارى براى يك كودتا در حال حاضر موجود نيست. بنابراين، ما اساساً تا موقعى كه خمينى از صحنه حذف نشده، امكان كودتاى نظامى را جدى نمى‌گيريم».
***
درباره ادامه جنگ باعراق هم كه وضعيت را بسيار بغرنج كرده بود، خوب است آنچه را در آن زمان مى‌گفتيم، يادآورى كنم. سوال‌مان اين بود كه: «در مورد ادامه جنگ با عراق، آخر، كدام رژيمى مى‌آيد مسأله جنگ را (در حالى كه چنين دشمن داخلى هم دارد) اين‌قدر طولانى مى‌كند؟ مگر عقلش كم شده؟ مگر نيست كه هر آدم عاقلى ترجيح مى‌دهد در يك جبهه بجنگد تا در دوجبهه؟ خوب، پس چرا نبايد رژيم هرچه زودتر مسأله جنگ با عراق را فيصله مى‌داد تا بيشتر به ما بپردازد؟ مگر در صلح و سازش و حتى وطن‌فروشى و خيانت، دست خمينى بسته بود؟ مگر صد بار وطن‌فروش‌تر از شاه نيست؟ مگر از قرارداد گروگانها گرفته تا قيمت نفت، خمينى حد و مرزى در خيانت مى‌شناسد؟ وانگهى مگر به‌طور غريزى و حسى هم شده، منافع خودش را نمى‌فهمد؟

پس به اين ترتيب اگر كسى به او نصيحت كند كه: «تو كه با چنين جنگى در داخله مواجه هستى، بيا و با عراق صلح كن تا بهتر بتوانى مخالفين داخلى‌ات را بكوبى. چرا خمينى نبايد بپذيرد؟ بهخصوص وقتى كه مردم هم از دست جنگ عاصى شده‌اند. وانگهى خمينى كه هيچ پرنسيپى ندارد و از طرف ديگر منافعش را خيلى هم خوب مى‌فهمد. اصلاً حسى و لمسى و غريزى مى‌فهمد. پس چرا نبايد از مدتها پيش به جنگ با عراق خاتمه مى‌داد؟ بهخصوص كه در همان بهار سال60 هم براساس پيشنهاد غيرمتعهدها يك صلح شرافتمندانه و عادلانه كاملاًًًًًًًًًًً امكان‌پذير بود و اصلاً اين قدر كشته و آواره و خرابى و مخارج نظامى هم لازم نبود.

اما مسأله‌ى خمينى اينها نيست. مسأله اصلى او اينست كه بايستى براى ترور و براى كشتار و اختناق داخلى و سركوب ما، بهانه‌ى اجتماعى و سياسى بتراشد و لذا از جنگ خارجى استقبال مى‌كند. يعنى ترور و خفقان و كشتار را بايستى با كشتار و ويرانى و خرابى بيشتر در مرزها، براى بقاء سلطه‌ى ننگين خودش، استمرار بدهد والا در حكومت نخواهد ماند. والا نخواهد توانست شما را ستون پنجم و عامل امپرياليسم و امثالهم خطاب كند. مگر نبود كه از فرداى جنگ ايران و عراق هر تكانى كه ما مى‌خورديم، اتهام ”ستون پنجم“ ترجيع‌بند همه‌ى حرفها و جلو سخنرانى‌ها و اعلاميه‌هاى رژيم بود؟ اضافه بر اينها او بايد با جنگ، فشارهاى نظامى و پليسى به مردم را توجيه بكند، جلو خواست‌ها و حركت عادلانه‌ى مردم را به اين وسيله سد بكند، پرسنل انقلابى و ترقى‌خواه و ميهن‌پرست و ملى ارتش را در آن‌جا مشغول بكند. والاّ اگر مى‌توانست، ارتش را مى‌آورد در داخل شهرها و مى‌انداخت بهجان منافقين!

به عبارت ديگر تا وقتى مقاومت هست و شما هستيد، ‌ ”صورت مسأله“ ى جنگ، برايش متفاوت است. اگر چه اصلاً نبايد از ياد برد كه اين جنگ (كه به‌طور مقطعى و موضعى فوايد زيادى براى خمينى داشته) به‌طور استراتژيك شيره‌ى رژيمش را هم كشيده است (كه خود، موضوع بحث جداگانه‌اى است.)

اما اگر مقاومت و مبارزه‌اى در كار نبود، ‌البته ”صورت مسأله“ طور ديگرى بود. ضمناً نبايد فكر كرد كه دشمن اينقدر احمق است كه نمى‌فهمد اين جنگ به‌طور استراتژيك شيره‌ى رژيمش را كشيده. نه، مى‌فهمد ولى چنين رژيمى ناگزير است و به ناچار مسائلش را استراتژيك نمىتواند ببيند و حل كند. لذا در ”مقطع“ اين جنگ - همانطور كه خود خمينى گفت - برايش مائده‌اى بود كه از آسمان رسيد…»

خلاصه كنم: پيوسته بايد بهخاطر داشت و تذكر داد و بيان كرد كه اساساً اين مقاومت و مبارزه‌ى عادلانه‌ى انقلابى و گسترده و سراسرى ماست كه در وجوه مختلف، رژيم را تضعيف كرده و بحران را به اعماق آن نفوذ داده است. اينها وقتى مى‌بينند كه يك چنين مقاومتى هست (كه بهرغم اين‌كه هر روز اعلام مى‌كنند 90درصدش از بين رفته، ولى باز فردا مى‌بينند ”وجود دارد“ ). طبعاً برخوردشان با همه‌ى مسائل؛ نسبت به موقعى كه بالفرض همه چيز ساكت و با ثبات مى‌بود، خيلى متفاوت مى‌شود.

***
نكته بسيار مهم ديگرى كه از همان زمان تا بحال ما بر روى آن پافشارى كردهايم، اينست كه نبايد انتظار سرنگونى خودبخودى اين رژيم را داشت. مىگفتيم:

سرنگونى رژيم، يك امر خودبخودى نيست. يعنى نبايد انتظار داشت كه رژيم خودبخود بيفتد يا بيايد اعتراف و معذرت خواهى بكند كه زياد جنايت كرده و بعد هم خودش بگذارد برود! پس وقتى صحبت از ”سرنگونى“ مىكنيم، تا آن‌جائى كه به ما و به مردم ما مربوط است اين امر مستلزم قيام است.

اما خود قيام، مستلزم اينست كه امكان پاگرفتنش وجود داشته باشد. به عبارت ديگر، بايستى موانع قيام، ‌ (يعنى چيزهائى كه دست و پاى توده‌ى مردم را مىبندندكه نتوانند قيام كنند) بركنار و كنار زده بشوند. يعنى فرصت و لحظه‌ى مناسب براى قيام، در دسترس قرار بگيرد و ما در اين مسير هستيم
***
حالا بيش از 27سال از روزگارى كه من مطالب فوق را در نوارصوتى براى مجاهدين در داخل كشور مىفرستادم، گذشته است. در سال 61 و در همين جمعبندى، و در شرايطى كه هيچ امكان و فرصتى براى تشكيل ارتش آزادىبخش نبود مجاهدين درپى استراتژى سرنگونى، مى‌خواستند آن را با قيام شهرى محقق كنند كه البته لازمهاش اين بود كه ابتدا تور اختناق ولايتفقيه از هم بگسلد و پاره شود تا امكان تمركز و تجمع نيرو براى قيام تودههاى شهرى فراهم شود. اما جنگ ضد ميهنى مانع بود. سپس 4سال طول كشيد تا به تأسيس ارتش آزادىبخش رسيديم كه جداگانه بايد به آن پرداخت.

آنچه در اين فصل مى‌خواهم توجهتان را به آن جلب كنم، شناخت و تعريف رژيم ولايتفقيه بهعنوان يك رژيم دجال ضدبشر با خصوصيت ويژه صدور ارتجاع و تروريسم است كه در منتها درجه خود به جنگ 8ساله ضد ميهنى منجر شد.

بحرانسازى و صدور ارتجاع و تروريسم لازمه حيات اين رژيم است و بعداً درباره آن بيشتر صحبت خواهيم كرد.

پس تا اين‌جا حرفها را خلاصه مى‌كنم:

اول اينكه، ما با يك رژيم ارتجاعى و ضدتاريخى روبه‌رو هستيم كه تعاريف ديكتاتوريهاى شناخته شده و كلاسيك درباره آن صدق نمى‌كند زيرا سرسياسى آن مادون سرمايهدارى است و بنابراين يك رژيم دجال و ضدبشرى است.

دوم اينكه، اصلاح پذير نيست و بايد سرنگون شود.

سوم اينكه، سپاه پاسداران ابزار اصلى حاكميت ولىفقيه است.

چهارم اينكه، اين رژيم كودتا پذير نيست (منظور كودتاى نظامى است) مگر به انتهاى خط رسيده و قبل از آن كودتاى مفروض، امر سرنگونى به‌طور عمده و محتوايى انجام شده باشد.

پنجم اينكه، صدور بحران و ارتجاع و تروريسم كه به جنگ ضد ميهنى 8ساله منجر شد، لازمه بقاى اين رژيم و بخش لاينفك موجوديت آن است.

ششم اينكه، سرنگونى چنين رژيمى خودبه‌خودى نيست و به‌طور قانونمند بايد سازمانيافته محقق شود.

هفتمين نكته كه بعداً خواهم گفت ولى در همين جا نبايد از قلم بيفتد و ناگفته بماند، ضعف مفرط ماهوى و شكنندگى حداكثر اين رژيم به‌ويژه در برابر مجاهدين و كسانى است كه در برابر آن محكم بايستند و در دهانش بكوبند در اين‌صورت هيچ غلطى نمى‌تواند بكند و هيچ سلطهيى بر آنان نخواهد يافت. خدا به شيطان گفته بود كه بر بندگان من سلطهيى نخواهى يافت: إنَّ عبَادى لَيسَ لَكَ عَلَيهم سلطَانٌ

***
آخرين نكته در اين فصل كه حتماًًًًًًًًًً بايد بگويم، اين است كه اگر پس از 27سال از من بپرسيد در مورد دجاليت و خصلت ضدبشرى رژيم ولايتفقيه، حالا چه مى‌گويى و چه تصويرى دارى، جوابم اين است كه در آن زمان كه عيناً همين حرفها را مىگفتم، در حيطه دجاليت و خصلت ضدبشرى، عشرى از اعشار را هم نفهميده بودم و توان تصور آن را هم نداشتم.


-من واقعاً در آن زمان تصورى از آنچه در «واحدهاى مسكونى» و «قفس» ها بر سر خواهرانمان براى در هم شكستن آنها آوردهاند، نداشتم. كتابهايى كه برادران و خواهرانمان، به‌ويژه اعظم حاج حيدرى، در اين باره نوشتهاند، لرزه بر اندام مىافكند. برادرش او را لو داده و همراه با پسر عمويش هر دو شكنجهگر او بودهاند. واى بر سنگدلان و شقاوت پيشگان… .


-در تابستان سال 61، من واقعاً تصورى از قتلعام زندانيان سياسى و گورهاى جمعى نداشتم.

-تصورى از ابعاد فحشاء و اعتياد كه رژيم خودش مروج آنست و فروش اجزاى بدن و فروش دختران در رژيمى كه بر خود نام جمهورى اسلامى گذاشته است، نداشتم.

-تصورى از اين نداشتم كه چگونه رژيم در پاكستان در روز روشن در كويته وكراچى و اسلامآباد 20 پايگاه مجاهدين را مى‌تواند به رگبار و موشك و «اس پى چى ناين» ببندد. نقدى را در روز روشن در رم و كاظم را در ژنو ترور كند و دولتهاى مربوطه دَم بر نياورند.

-تصورى از آدمربايى و شكنجه در روز روشن توسط سفير رژيم، منوچهر متكى در تركيه و هم‌چنين ربودن و مثله كردن يك مجاهد خلق در آن‌جا نداشتم.

-تصورى از طاهره طلوع سمبل شهيدان فروغ، با دشنهيى در قلبش در حالى‌كه بر فراز يك بلندى به‌صورت واژگون با طناب ولايت خمينى از درختى آويزان شده، هرگز نداشتم.

-تصورى از اين نداشتم كه چگونه و با چه معاملات و زد و بندهايى مى‌تواند دولت فرانسه و شيراك را به اخراج پناهندگان به گابن، به چشم بستن بر ربودن و كشتن ما در پاريس و به كودتاى ننگين 17ژوئن بكشاند. آن‌قدر كه در اعتراض به آن 25 مشعل دار فروزان آزادى، خود را در10 كشور به آتش بكشند.

- تصورى از اين‌كه اين رژيم چگونه و با چه ترفندى و با چند ميليارد دلار رشوه و معامله، مجاهدين را در ليست تروريستى اتحاديه اروپا وارد مى‌كند، نداشتم.

-تصورى از اين‌كه آمريكا را چگونه به دام برچسب تروريستى عليه مجاهدين، به دام جنگ در عراق و به بمباران يك صدباره پايگاههاى ارتش آزادىبخش ملى ايران خواهد كشاند، نداشتم. هم‌چنان‌كه تصورى از باج سبيلى نداشتم كه آقاى جك استرا را به رضايت براى بهدار كشيدن 65 يا دست كم 20تن از رهبران مجاهدين پس از استرداد به تهران، مىكشاند.


-تصورى از ابعاد دريدگى و كثافت و رذالت مزدوران عراقى رژيم نداشتم

-تصورى از ابعاد مزدورسازى و نيرنگها و مجعولات و لجنپراكنيهاى اين رژيم عليه مجاهدين و شوراى ملى مقاومت و پولهاى حيرت انگيزى كه در اين خصوص حتى براى كَندن يك نفر و براى يك دروغ و يك ناسزا از جانب مزدوران عليه ما خرج مى‌كند، نداشتم.

سردار شهيد خلق، موسى خيابانى، خمينى را كه اسمش روح الله بود، «روح پليد شيطان» مى‌خواند. به‌راستى درست گفته است. در قسمت بعد، چند نمونه را بازگو مى‌كنم.
فصل يازدهم
 دجاليت و تحريف

گفتيم كه رژيم ولايتفقيه يك ديكتاتورى دينى دجال و ضدبشر با خصيصه صدور ارتجاع و تروريسم تعريف مىشود.
با سرشت و كاركردهاى ضدبشرى اين رژيم كم و بيش آشنا هستيم. حالا مى‌خواهيم در مورد ابعاد باورنكردنى دجاليت خمينى وتحريف و دروغ در رژيم ولايتفقيه صحبت كنيم. اما اول صبر كنيد كمى راجع بهمعنى و سابقه تاريخى كلمه دجال بگويم:
کلمه دجّال در لغت، صيغه مبالغه، برگرفته از دَجَل بهمعنى دروغ وخدعه و نيرنگ است.

مىگويند «دجال» فردى است كه در آخر زمان ظهور مى‌كند. منتهاى فريب و رياكارى و تزوير و دروغگويى است. بسيارى مردمان را مىفريبد. حق را باطل و باطل را حق جلوه مى‌دهد. جادوگر ماهرى است كه با جنبل و جادو كار مىكند. يك چشم و يك سويه نگر يعنى بسيار قشرى و دگم است. جلوى او ديوارهاى از اوهام و دود و آتش است و وعده مى‌دهد كه در پشت سر، نان و بركت بسيار همراه دارد. بر خرى سوار است و ولايت دارد كه از هر موى آن آوايى افسون كننده برمى‌خيزد و سرگينش، نقل و نبات جلوه مىكند.

مسيحيان دجال را «مسيح دروغين» مىخوانند چرا كه دشمن و ضدمسيح است اما خود را در جاى مسيح «روح خدا» معرفى مىكند.   در رساله اول يوحنا «روح دجال» روحى است كه عيساى مجسم را انكار كند «و آن دجال است».

دل بدو دادند ترسايان تمام
خود چه باشد قوت تقليد عام؟
در درون سينه مهرش كاشتند
نايب عيسيش مىپنداشتند
او بهسر دجال يك چشم لعين
اى خدا فرياد رس، نعمَ المعين

مسلمانان دجال را «رأس الكفر»، سردمدار حق ستيزى، ضد خدا و دشمن خدا مى‌دانند. گويى كه تجسم همان روح پليد شيطان است. در خبر است كه سرانجام قائم منتظَر، كه عيسى مسيح يارى كننده و ياور اوست، دجال را از پا در مىآورد و مهلت شيطان بر فرزند انسان، اين‌چنين پايان مىيابد.

***
ماكياوليسم سياسى
حالا بگذاريد از روايات و اخبار به حيطه سياست برويم. دربحثهاى قبلى ديديم كه سلطنت و ولايت مطلقه فقيه كه در قانون اساسى اين رژيم هم وارد شده، هيچ حد و مرزى نمىشناسد. خمينى مى‌گفت اين كه در قانون اساسى وارد شده تازه «بعضى شئونات ولىفقيه است» و خامنهاى مى‌گفت اصلاً اكثريت مردم چه حقى دارند كه قانون اساسى را امضا و لازمالاجرا كنند. سرانجام آذرى قمى هم ولايتفقيه را براى ما تعريف كرد كه حاكميت مطلق است بردنيا و آنچه در دنياست «اعم از موجودات زمينى و آسمانى و جمادات و نباتات». خمينى هم‌چنين تصريح كرد كه حكومت مى‌تواند قراردادهاى شرعى ر ا هم كه خودش با مردم بسته است هر گاه بخواهد يك جانبه لغو كند و مى‌تواند از همه امور عبادى و غير عبادى نيز چنانچه بر خلاف مصالح آن باشد، ممانعت كند. چرا كه حفظ حكومت و باقى ماندن بر سرير قدرت «اَوجب واجبات» است.

واقعاً كه خمينى و «اصل ولايتفقيه» بهلحاظ سياسى يك‌صد بار روى دست ماكياول بلند شده است.
ماكياول سياستمدار و نظريه پرداز ايتاليايى در قرن پانزدهم و شانزدهم ميلادى بود. كتاب مشهورى دارد به‌نام «شهريار» كه در آن كسب قدرت سياسى و حفظ آن به‌هرقيمت را هدف فعاليت سياسى و كاركرد طبيعى زمامدار مى‌داند. ماكياوليسم هر گونه رابطه بين اخلاق و سياست را قيچى مى‌كند. براى رسيدن به هدف استفاده از هر وسيلهاى را مجاز مىشناسد و صراحتاً مىگويد: «زمامدار، اگر بخواهد باقى بماند و موفق باشد، نبايد از شرارت بهراسد و از آن بپرهيزد. زيرا بدون شرارت نگهداشت دولت ممكن نيست… براى داورى درباره فرمانروا هيچ سنجه و مقياسى جز ميزان موفقيت سياسى و افزونى قدرت او وجود ندارد. فرمانروا براى دستيابى به قدرت و افزودن و نگهداشت آن مجاز است به هر عملى از زور و حيله و غدر و خيانت و نيرنگ و پيمانشكنى دست زند». (دانشنامه سياسى- داريوش آشورى)

اكنون خمينى و خامنهاى و رژيم شان را بنگريد كه 500سال پس از ماكياول بر ماكياوليسم خلّص سياسى عبا و عمامه دينى پوشانده و مى‌خواهند به‌نام اسلام و نظام «مقدس» و «الهى»، آن را علاوه بر انسانها و مناسبات اجتماعى، بر موجودات زمينى و آسمانى و جمادات و نباتات هم، اعمال كنند.
***
حق مردم بر حاكميت
در صحبتهاى قبلى گفتيم كه در آخرين ملاقات با خمينى در ارديبهشت سال 58 من خطبه حضرت على در نهج البلاغه در مورد حق مردم بر والى و حاكميت را برايش خواندم و نتيجه گرفتم كه آزادى در محور و كانون خواستهاى مردم در انقلاب ضدسلطنتى قرار داشت. او هم تاييد كرد و هم‌چنان‌كه دو روز بعد در مطبوعات هم منتشر شد، گفت: «اسلام بيش از هر چيز به آزادى عنايت دارد…».

و حالا به جملاتى از حضرت على كه در زمان ايراد اين خطبه در موضع حاكميت و فرمانروايى بر سرزمينهاى اسلامى از سند تا نيل يعنى از ايران بزرگ آن روزگار تا مصر و دروازههاى مغرب عربى قرار داشت، گوش كنيد تا روشن شود كه دجاليت و ماكياوليسم سياسى دار و دسته خمينى و خامنهاى و دعوى حاكميت يك جانبه و بىقيد و شرط آنها، ريشه در فرعونيت دارد. هيچ ربطى به اسلام و مسلمانى و تشيع علوى ندارد و در فرهنگ قرآن شرك محض است:
«حق در هنگام وصف و سخن، فراخترين چيزها اما در كردار تنگترين و مشكلترين است. كسى را بر ديگرى حقى نيست مگر آنكه آن ديگرى هم بر او حقى دارد كه اين دو حق لازم و ملزوم يكديگرند و بدون يكديگر واجب و الزام‌آور نمى‌شوند. بالاترين و بزرگترين حقوقى كه خداوند منزّه واجب گردانيده حق والى و حكومت بر مردم و حق مردم بر حاكم است كه آن را نظامى براى الفت و پيوستگى ايشان و براى عزّت آيينشان قرار داده است. وضعيت و امور مردم درست و بسامان نمى‌شود مگر با درست شدن و شايسته شدن حكومت كننده، و حكومت كنندگان درست و شايسته نمى‌شوند مگر با ايستادگى و مقاومت مردم».

در ميانه همين خطبه بود كه يكى از حاضران كه دگرگون شده و تاكنون چنين سخنانى از هيچ فرمانروايى نشنيده بود، برخاست و به تمجيد على پرداخت.
-حضرت على ادامه داد: «از سخيفترين حالات حكومت كنندگان نزد مردم صالح اين است كه به آنها گمان خودستايى و فخر فروشى برند و كردارشان را حمل بر كبر و خودخواهى كنند. همانا كراهت دارم كه حتى به گمان شما راه يابد كه ستودن و ستايش از خود را دوست مى‌دارم. شكر خدا كه چنين نيست اما اگر همچنين بود، براى خاكسارشدن در نزد خداى منزه از آنچه او از عظمت و كبريا به آن سزاوارتر است، دورى مىجستم. شايد كه مردمى ثناى بعد از بلا و ستايش پس از آزمايش و كوشش را بپسندند و شيرين بدانند. اما مرا به‌خاطر پس زدن هواى نفس خودم به سوى خدا و به سوى شما به نيكى نستاييد تا از بقيه حقوقى كه از اداى آنها فارغ نشدهام، و از وظايفى كه بايد به اجرا دربياورم، بازنمانم».

«پس مبادا با من آن‌چنان سخن بگوييد كه با جباران و مستبدان صحبت مى‌شود. مبادا با من همان خويشتندارى را به خرج دهيد كه در سخن گفتن با حكام غضب كرده مراعات مىكنند. به چاپلوسى و ظاهرسازى با من رفتارنكنيد. مپنداريد كه شنيدن حرف حق برايم سنگين و دشوار است و درصدد بزرگداشتن نفس خويشتنم. چرا كه اگر گفتن حرف حق و دعوت به عدل بر كسى گران آيد، پس عمل به آن براى او بسا سنگين‌ترخواهد بود. پس، از گفتن حق و مشورت به عدل، با من خوددارى نكنيد. زيرا من خود را برتر از خطا نمى‌دانم و از آن در كار خود ايمن و مصون نيستم مگر آن‌كه خدا مرا از نفس خود در امان دارد و كفايت كند كه او بيش از خودم بر بر من توانايى و مالكيت دارد.
جز اين نيست كه هم من و هم شما بندگان پروردگارى هستيم كه جز او خدايى نيست
اوست كه مالك و حكمران وجود ماست در آن‌چه كه خود بر آن تملك و حاكميتى نداريم.
اوست كه مارا از دنياى جاهليت و ظلمت كه در آن بوديم بجانب آنچه خير و صلاح ماست بيرون كشيد،
پس از گمراهى، ما را هدايت كرد
و پس از نابينايى، به ما چشم بصيرت بخشيد».
***
آيا برايتان روشن است كه اين حق حاكميت انحصارى و يك جانبه كه خمينى و آخوندهاى هم مسلك او براى خود بر انسان و بر موجودات زمينى و آسمانى و جمادات و نباتات قائلند، تا كجا شرك آميز و زبان درازى و دست درازى در حيطه حاكميت و مالكيت خداست؟ قل اللَّهمَّ مَالكَ الملك

اين را هم بگويم كه وقتى در آخرين ديدار با خمينى به اين عبارات از همين خطبه حضرت على رسيده بودم كه با من مانند جباران و مستبدين سخن نگوييد و زبان به مداهنه نگشاييد، احساس كردم كه ديگركاسه صبر خمينى لبريز و بهحالت انفجارى نزديك مى‌شود
حضرت على در اين باره گواهى مى‌دهد كه همانا او نَفس عدالت و عدالت گستر است:
َ أَشهَد أَنَّه عَدلٌ عَدَلَ

عدل الهى
اكنون اجازه بدهيد از بابت روشنگرى پيرامون دجاليت خمينى و رژيم ولايتفقيه كه بالاترين حق مردم ايران يعنى حق حاكميت آنها را به نام اسلام غصب كرده، مقدارى هم وارد بحثهاى ايدئولوژيكى اخص مجاهدين در برابر آنها بشوم و اميدوارم براى هموطنانمان به‌ويژه پيروان ساير مكاتب و اديان كه اين بحثهاى اخص را در برابر خمينى و اسلام او ندارند، خسته كننده نباشد.

ابعاد شرك و حق ستيزى در دستگاه نظرى و عملى رژيم ولايتفقيه، به آن‌جا مىرسد كه از خود خدا هم پيشى مى‌گيرد.
آيا رابطه خدا با انسان كه مخلوق خود اوست، همان رابطه يكسويه و عارى از تعهديست كه خمينى در ولايت و حاكميت مطلقه فقيه طلب مى‌كند؟ هرگز، هرگز چنين نيست.
-آيا خدا خودش متعهد نشده كه بهاندازه پوسته خرما يا دانه ارزن يا ذره و مثقالى هم به هيچ‌كس و هيچ چيز ستم نمىكند؟ آيا اين لازمه هستن وهستى ذات كبريا نيست؟
-آيا هم او نيست كه بدون اينكه كمترين نيازى داشته باشد، صدها بار در كتابش براى انسان كه مخلوق خود اوست قسم مى‌خورد كه در وعدهها و ميعادها و هر آنچه در نظم و نظام تكاملى انسان و جهان برعهده گرفته است، هيچ نقض عهد و خلف ميعاد و تغيير و استحاله سنن تكاملى در كار نخواهد بود؟
فَلَن تَجدَ لسنَّت اللَّه تَبديلًا وَلَن تَجدَ لسنَّت اللَّه تَحويلًا.
إنَّ اللّهَ لاَ يخلف الميعَادَ

-مگر هم او نيست كه مخلوق خود را تشويق مىكند تا از او وعدههايى را كه به رسولان داده شده است، طلب كند وخطاب به او بگويد، در روز بازپسين ما را خوار ندار چرا كه تو هرگز خلف وعده و نقض عهد نمىكنى.
رَبَّنَا وَآتنَا مَا وَعَدتَّنَا عَلَى رسلكَ وَلاَ تخزنَا يَومَ القيَامَه إنَّكَ لاَ تخلف الميعَادَ .

-مگر هم او نيست كه وقتى براى پيش بردن ارابه تكامل فدا و قربانى مىطلبد، دست وام خواهى بجانب مخلوق خود دراز مىكند و متعهد مى‌شود كه قرضى را كه مىگيرد بهطور مضاعف و با پاداشى كريمانه به او باز گرداند.
مَن ذَا الَّذى يقرض اللَّهَ قَرضًا حَسَنًا فَيضَاعفَه لَه وَلَه أَجرٌ كَريمٌ پس اگر خدايى هست، ضرورتاً و ذاتاً عادل است.

حضرت على در اين باره گواهى مى‌دهد كه همانا او نَفس عدالت و عدالت گستر است:
َ أَشهَد أَنَّه عَدلٌ عَدَلَ .
***
عدل، نخستين اصل مذهب شيعه جعفرى
هر مبتدى در شريعت اسلام مى‌داند كه اين آيين بر سه اصل «توحيد» (يگانگى)، «نبوت» (هدايت) و «معاد» (مسئوليت) مبتنى است هر چند كه مرتجعان كلمات را لوث و عارى از محتوا كردهاند.
30سال پيش در درسهاى تبيين جهان رو درروى رژيم خمينى و اسلام پناهى او مىگفتيم:
«همه حرفهاى ما همين سه كلمه است. ‌ (سرنخ هايى كه ساير حرفها به آن منتهى مى‌شوند واز اين‌جا مى‌جوشند، ساير موضعگيرىهايمان در مواضع مختلف حتى درقلمروهاى سياسى) شما سراسر قرآن و تاريخ انبيا را هم كه ببينيد، در اساس چيزى جز تشريح و تأكيد روى اين سه بنياد و بهخصوص بنياد اساسى، يعنى توحيد نيست. و ما هم اين اصول را در قالبها‌ و مثال‌هاى مختلف جامعه‌شناسى، ‌تاريخى، فردى، وجودشناسى مىبريم، كه بههرحال همه مسائل از اين‌جا سر در خواهد آورد.

مىدانيم كه اين اصول، آن سه اصلى هستند كه در اسلام تقليدى نيست و نمىتوان آنرا تقليد كرد. ‌ هر كس بايد در سرنخها و اصول مجتهد باشد. يعنى قانع شده باشد، آگاهانه انتخاب كرده باشد و مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً بداند چرا خدا هست؟ بايد واقعاً عقيدهمند باشد. آموزش ايدئولوژى يعنى همين! چرا كه در فقه اسلامى، تقليد در فروعات جايز است، اما در سر نخها و اصول و پايهها، انسان بايد خودش عقيدهمند و فقيه يعنى آگاه باشد و بر اساس آن حركت كند و موضع بگيرد. بهخصوص بهدليل ضرورت حركت آگاهانه، كه قبلاً روى آن تأكيد بسيار زيادى كرديم.

تمام احكام، شعائر و دستورات اسلام نيز از همين اصول سرچشمه مى‌گيرد. ‌ البته بهشرط اينكه ما، به مفهوم اين احكام، و ديناميزم تاريخى و اجتماعى آن واقف باشيم. و مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً براى اثبات حقانيت اين احكام، يا مفيد بودنشان، آنها را لوث و مبتذل نكنيم… . ‌
پس بايد ديد جوهر مطلب چيست و بهكجا راه مى‌برد، از كدام اصل ناشى مى‌شود؛ كدام اصل آنرا اقتضا مى‌كند، كه اينطور بايد برخورد كرد. ‌ بهشرط اينكه اول اصول را بفهميم بعد سراغ فروع برويم. ‌
اصول دين اينها بودند. ‌ فروع دين قطعيت اصول را ندارند، البته لازمالاجرا هستند؛ ولى از اصول بيرون آمده‌اند. ‌
بنابراين بايد جوهر اين احكام و دستورات را فهم كرد، كه چه هستند، چه چيز را مىخواهند ارائه كنند و به چه راه مى‌برند؟».
***
«بعداً ديديم دو اصل ديگر در ”مذهب جعفرى“ مورد تأكيد قرار گرفت، البته در كنار اصول دين و همان سه اصل پايهاى دين اسلام: عدل و امامت كه اولى مشتق از توحيد و دومى مشتق از نبوت است.
مذهب جعفرى چيز جديدى نيست، جز همان اسلام واقعى و مبتنى بر همان سه اصل پايهاى كه لازم ديده است براى ممانعت از انحراف افكار، مشتقات توحيد و نبوت را هم بالصراحه مورد تأكيد اصولى قرار بدهد و از اين‌رو آنرا اصول و پايههاى مذهب جعفرى خواندهاند. ‌يعنى رويكرد و نظرگاه امام جعفر صادق و همه پيشوايان تشيع در مورد توحيد و در مورد نبوت.

اگر در تاريخ هم مطالعه كنيد، خواهيد ديد عدل و امامت از همين‌ اصول توحيد و نبوت بيرون آمده است و هيچ چيز جديدى نيست. ‌ از مشتقات و معانى همان اصول هستند.
«عدل» مشتق و معنى بلافصل توحيد است و «امامت» هم بهمثابه پذيرش و ضرورت رهبرى، از نبوت بيرون مى‌آيد. ‌

مسأله چه بود؟ بعد از رحلت پيغمبر (ص)، كشمكش قدرت بين گروهها و طبقات مختلف شروع شد و به اوج رسيد. ‌ بازتاب اين كشمكشهاى عينى و سياسى طبيعتاً در سطوح روشنفكرى، كسوت و جامه تئوريك به تن مى‌كند.
بهلحاظ تئوريك و ذهنى، موضوع بحث روشنفكران و حكماى زمان است. مسائل جديدى پيش آمد.

توده مردم، خواستار عدالت و برابرى يكتاپرستانه و امحاى نابرابرى و ستم اجتماعى بودند؛ ‌اما جباران (مانند معاويه و يزيد) براى توجيه نابرابرى و ستمگرى، ‌لاجرم بايستى زيرآب عدالت خدا را مى‌زدند. ‌ يعنى وقتى دعوا از زمينه سياسى و عينى به زمينه تئوريك منتقل ‌‌شد، از اين‌جاها سر در آورد، ‌چرا؟
حكومت كننده مىخواست «فعال مايشاء» باشد، هر چه خواست بكند وكسى هم پرس و جو نكند، و اصلاً مردم رخصت سؤال و جواب نداشته باشند. ‌تئوريسينهايشان مسأله را به اين ترتيب درآوردند كه ‌ لازم نيست خدا عادل باشد، هركار كه خدا كرد، همان عين عدل است.
***
حالا 30سال گذشته و تجربه خمينى و رژيم ولايتفقيه پيش چشم همه است.
ملاحظه مىكنيد كه حكمران ستمگر، در قدم اول، مىخواهد آن چه را كه دلش مىخواهد و به نفع نظام حاكم است، انجام بدهد وكسى هم خرده نگيرد ومخالفت نكند.
در قدم دوم، خودش را خدا گونه «فعال مايشاء» مىكند.
در قدم سوم، خدا را مانند خودش مىكند، به حد خودش تنزل مى‌دهد و چنين جلوه مىدهد كه خداى «فعال مايشاء» مثل خود اوست كه بدون حساب و كتاب وبدون حكمت و قانونمندى، عيناً مانند خود او هر كارى را مىكند و اصلا نيازى به عادل بودن ندارد بلكه مانند او، هر آنچه بكند عين عدل است. به اين ترتيب عدل و عدالت هم يكسره از مفهوم خود، تهى مىشود. تبديل به واژه پوچ و بىمعنايى مىشود كه فقط لق‌لق زبان است.

غافل از اين كه «فعال ما يشاء» از مشتقات توحيد و منزه بودن خدا از هر گونه بىعدالتى است. تجلّى و جلوه عدالت مطلق است. به همين خاطر در هر رَكعَت نماز دو بار بايد سجده كرد و «سبحان ربى» گفت و خدا را منزه و برتر از اين لاطلائات شمرد.
در سجودت كاش رو گردانيى
معنى سبحان ربى دانيى
برمى‌گردم به امام صادق در همان درسهاى تبيين جهان:
***
«در يك طرف طبقات و حكما و روشنفكران وابسته به آنها بودند، كه دلشان مىخواست كارهاى خدا مثل كارهاى خودشان، بىحكمت و بىدليل و منطق باشد. ‌ در آنطرف ديگر، مبلغين و روشنفكران انقلابى تشيع بودند كه اين انديشه را نمى‌پذيرفتند، و زير بارش نمى‌رفتند. ‌ هر دعوايى بر سر مسائل تئوريك، به يك جايى راه مى‌برد، ‌روى آسمان كه دعوا نمى‌كنيم! ‌

اين قضيه تئوريزه شد و بالاخره از عدالت خدا سر در آورد؛ به اين ترتيب كه در فرهنگ آنها خدا عادل نيست، به اين ‌نياز داشتند و اين نتيجه را مىگرفتند. ‌ انكار عدل خدا قدم بعديش، به اين منجر مىشد كه حرف خليفه هم مثل حرف خدا احتياجى به پرس و جو و سؤال نداشته باشد. ‌ هر اندازه پاى عدل خدا شل مى‌شد، پاى جبر و اختناق اجتماعى محكمتر مى‌شد. ‌

اين تمايل، بعداً مسير تدوين تئوريكاش را طى كرد، شكل گرفت و اشاعره (جبرگرايان يا جبريون صرف) را نتيجه داد. ‌ در برابر اينها، روشنفكران و انقلابيون و ائمه تشيع كه آبشخور پاك توحيدى داشتند، مطرح مى‌كردند كه خداى «واحد» و «صمد» بههيچوجه نمى‌تواند ظالم بوده و كارهايش از روى نابخردى و بى‌حكمتى باشد. ‌ چرا كه توحيد در معناى عميقش اصولاً از عين عدل و حكمت، جدا نيست». ‌

«در مقابل چنين اقدامات و چنين برخوردهايى بود كه «حضرت صادق (ع) » از شرايط بالنسبه دموكراتيك و يا نيمهدموكراتيك دوران گذار اموى به عباسى، استفاده كرد و با يك كار عظيم تئوريك به نسبت آن دوره، چهار هزار دانشجو را جمع كرد، اصول اسلام را تدوين نموده و به آنان آموزش داد. بهاينترتيب، اصول اسلام را از دستبرد غاصبين و منحرفين زمان مصون نگهداشت و اصول مذهب جعفرى ـ شيعه جعفرىـ كه اصول همان اسلام راستين است، پرداخته شد. يعنى عدل، مشتق از توحيد و امامت مشتق از نبوت. ‌تا بهاينترتيب و با اين تأكيدات، براى فتنه‌جوها ديگر جايى براى از كليت انداختن و از شمول انداختن اين قواعد اساسى نماند. ‌ براى چه؟ براى اينكه خلفا با نبوتى كه تعميم پيدا نكند و بر سر حقوق ائمه پافشارى نكند، درگيرى نداشتند. ‌ پيغمبر هم كه آمده و رفته است، پس بگذار بهصورت يك اصل بى‌آزار، باشد!
اين چنين بود كه اسلام راستين، براى مشخص شدن مرزهايش با اسلام ستمكارها و اسلام يزيدها، و به جهت تخصيص و مشخص شدن مرزهايش، ‌شيعه «جعفرى» نام گرفت. ‌

كمااينكه امروز وقتى ما در اعلاميههاى رسمى‌مان، بعد از نام خدا، نام خلق را مى‌آوريم، به مفهوم اين نيست كه بخواهيم چيز جديدى آورده باشيم و مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً خلق را بهجاى خدا بنشانيم! ‌ تأكيد و تصريح بهاين خاطر است كه نشان بدهيم خداى مورد پرستش ما، خداى خلقهاست، خداى آزادى خلق‌ها، خدايى كه از قبَل احقاق حقوق خلق‌ها مى‌توان به آن رسيد؛ نه ‌خداى باسمهيى، ‌در آن دور دستها، ‌ توى آسمان، ‌ كه شاهان هم با همه شيطان صفتى‌هايشان مدعى پرستش آن هستند.

ما مىخواهيم بفهمانيم كه اين خداى مطلق، امروز عملاً در مسير يك نسبى، ‌در مسيرى كه همان راه خلقها و راه آزادى آنها مى‌‌باشد، ‌ قابل حصول و وصول است. ‌ ‌همانطور كه در زيارت عاشورا مى‌خوانيم «بَرئَت إليَ الله وَ إليَكم» «از آنها تبرى مى‌جويم، فاصله مى‌گيرم و مى‌گريزم بجانب خدا و شما» براى چه؟ براى اينكه حسين (ع) هم به‌طور نسبى تجلى ارزشها و راه خداست. ‌
باز در همان زيارت عاشورا مى‌خوانيم «السلام عليك يا ثارالله» خون خدا! درود بر تو اى خون خدا!».
***
عدالت اجتماعى
پس از آزادى، عمده دعواى ما با خمينى بر سر عدالت اجتماعى بود.
هم‌چنانكه در پيامهاى پيشين گفتهام:
«از مهر 1344 تا مهر 1357 خمينى به‌مدت 13سال در عراق بود. ‌اين 13سال را مى‌توان به‌3 دوره كاملاًًًًًًًًًًًًًً مشخص و متمايز تقسيم كرد:
‌ـ‌ روزگار بريدگى از 44 تا 50 به‌مدت 6سال.
‌ـ‌ روزگار افول پس از آغاز مبارزه مسلحانه از 50 تا 56
‌ـ‌ روزگار سربرداشتن تحت تأثير كارتر و فضاى باز سياسى در رژيم شاه از 56 تا 57 و رسيدن به‌ قدرت
‌خمينى در سالهاى 44 و 45، دو، سه نامه خصوصى به‌منتظرى و نجفى مرعشى نوشته و يك سخنرانى هم ايراد كرده‌است كه بدون پرداختن به‌رژيم شاه يا كمترين مخالفت با آن، سلاطين و رؤساى جمهور اسلام را نصيحت كرده‌است ”دست برادرى بدهند“ !
در سال 46 به‌هويدا نخست‌وزير شاه تظلم كرده و مى‌نويسد ”آيا علماى اسلام كه حافظ استقلال و تماميت كشورهاى اسلامى هستند، گناهى جز نصيحت دارند؟
‌از سال 1346 تا سال 1350 خمينى فقط 6 نامه خصوصى، دو پيام كوتاه (يكى به‌زائران حج و ديگرى به‌دول و ملل اسلامى) ‌و يك مصاحبه با نماينده الفتح در‌باره كمك به‌مجاهدان الفتح دارد و نسبت به‌تمامى مسائلى كه در اين فاصله در ايران اتفاق افتاده، از اعدام عاملان ترور حسن‌على منصور نخست‌وزير شاه گرفته تا مراسم تاجگذارى و تظاهرات دانشجويان و شهادت جهان پهلوان تختى و تظاهرات دانشجويان درسال 48؛ سكوت اتخاذ مى‌كند». (پيام 22بهمن 1379)
***
روزگار بريدگى و افول خمينى از 1344 تا 1356، دوازده سال به درازا كشيد تا وقتى كه كارتر در آمريكا روى كارآمد و فضاى باز سياسى را به رژيم شاه تحميل كرد. پس از اينكه شاه، اعدام و شكنجه سيستماتيك را زير فشار كارتر متوقف كرد، فوران اجتماعى و قيامهاى بلاوقفهيى آغاز شد كه ضمن 27ماه از آبان 1355 تا بهمن 1357 به سرنگونى رژيم سلطنتى راه برد. خمينى نزديك به يكسال صبر كرد و اوضاع و احوال را سبك و سنگين مىكرد و وقتى مطمئن شد كه ديگر كار رژيم شاه تمام است، وارد گود شد. تا آن زمان، در برابر مجاهدين سكوت پيشه كرده بود.
اما همان‌طور كه در فصلهاى قبلى گفتيم، حالا ديگر فرصت را براى تصفيه حساب با مجاهدين و آرمان «جامعه بىطبقه توحيدى» كه بر سنگ مزار هر مجاهد خلق نقش بسته، مناسب يافت و در مهر 56 در مجلس درس خود در نجف گفت: «يك دسته‌يى پيدا شده كه اصل تمام احكام اسلام را مى‌گويند براى اين است كه يك عدالت اجتماعى بشود. طبقات از بين برود. اصلاً‌ اسلام ديگر چيزى ندارد، توحيدش هم عبارت از توحيد در اين است كه ملتها همه به‌طور عدالت و به‌طور تساوى با هم زندگى بكنند. يعنى، زندگى حيوانى على‌السواء. يك علفى همه بخورند و على‌السواء با هم زندگى كنند و به‌هم كار نداشته باشند، همه از يك آخورى بخورند
مى گويند: اصلاً‌مطلبى نيست، اسلام آمده ‌است كه آدم بسازد، يعنى يك آدمى كه طبقه نداشته باشد ديگر، همين را بسازد، يعنى حيوان بسازد. اسلام آمده‌است كه انسان بسازد، اما انسان بى‌طبقه…»
***
آيا ابعاد دجاليت و تحريف را مىبينيد؟ سطح درك و فهم و سواد و بيشعورى «امام امت» و «ولايت مطلقه فقيه» و به‌اصطلاح «انقلابىترين فرد جهان، آيتالله خمينى» را چطور؟
آيا محض نمونه يك كلمه را از قول مجاهدين درست نقل كرده است؟ آيا حرف مجاهدين زندگى حيوانى على السواء بوده است و اينكه همه با هم يك علفى از يك آخورى بخورند؟ آيا اين چيزى جز لجنپراكنى است؟
خمينى در شهريور 58 هم افاضاتى درباره اقتصاد و كسانى كه انسان را حيوان مىدانند به اين شرح براى كاركنان راديو رژيم بيان كرد:
«من نمى‌توانم تصور کنم، هيچ عاقلى نمى‌تواند تصور کند که بگويند ما خونهايمان را داديم که خربزه ارزان بشود، ما جوانهايمان را داديم که خانه ارزان بشود، اين منطق باطلى است که شايد کسانى انداخته باشند، مغرضها انداخته باشند، توى دهنهاى مردم که بگويند ما خون داديم که مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً کشاورزى‌مان چه بشود. آدم خودش را به کشتن نمى‌دهد که کشاورزىاش چه بشود.

همه ديديد که تمام قشرها، خانمها ريختند توى خيابانها، جوانان ريختند توى خيابانها، در پشت بامها در کوچه و برزن و همه جا، فريادشان اين بود که اسلام مى‌خواهيم، براى اسلام است که انسان مى‌تواند جانش را بدهد، اولياى ما هم براى اسلام جان دادند نه براى اقتصاد، اقتصاد قابل اين نيست.

آنهايى که دم از اقتصاد مىزنند و زيربناى همه چيز را اقتصاد مى‌دانند از باب اينکه انسان را نمى‌دانند يعنى چه، خيال مى‌کنند انسان يک حيوانى است که همان خورد و خوراک است. منتها خورد و خوراک اين حيوان با حيوانات ديگر يک فرقى دارد. اين چلوکباب مى‌خورد، او کاه مى‌خورد. اما هر دو حيوانند، اينهايى که زيربناى همه چيز را اقتصاد مى‌دانند، اينها انسان را حيوان مى‌دانند. حيوان هم همه چيزش فداى اقتصادش است. زير بناى همه چيزش، الاغ هم زير بناى همه چيزش اقتصادش است».

***
30سال پيش باز هم من در همان درسهاى تبيين جهان درسال 58، جواب را چنين دادم:
«هر عنصر انقلابى پذيرفته است كه مجموعه حركات جهان را بايستى تكاملى و رو به بالا بررسى كرد، يعنى بالايى هست. اين يكى از مفاهيم توحيد در ابعاد وجود شناسانه و به‌اصطلاح آنتولوژيك است. ابعاد جامعه‌شناسانه و تاريخى را هم كه نگاه كنيم، دقيقاً وضع به همين منوال است.
توحيد اجتماعى، محصول بلافصل توحيد وجودشناسانه است كه برحسب آن، سمت رهايى‌بخش و يگانه‌ساز حركت اجتماعى، نتيجه ‌گيرى مى‌شود.
يعنى حركت تاريخ و جامعه بجانب امحاى تضادهاى طبقاتى و وصول به جامعه «بى‌طبقه توحيدى» و دستيابى به عالى‌ترين قلل «قسط» و «يگانگى» است. راستى چطور مى‌توان بدون اعتقاد به چنين جامعه‌يى و به چنين سمتى، خود را موحد پنداشت؟ و از آرمان يگانگى انسان با جوهر هستى، يعنى خدا و اجتماع، دم زد!

به اين ترتيب، نفى حركت خودبه‌خودى و كور، و كنار گذاشتن آن، در كل جهان، ما را به نتايج تبعى عالى ديگرى در امر حركت تاريخ و جامعه رهنمون مى‌شود… يعنى مسأله نبوت!
«نبوت» : برحسب فلسفه اين اصل، صرفنظر از مبانى اقتصادى و اكونوميك، تكامل جامعه و تاريخ مستلزم حضور عنصر رهبرى‌كننده، عنصر آگاه و عنصرى ايدئولوژيك و سياسى است. يعنى چه؟ يعنى چنين نيست كه زيربنابه تنهايى، تمام كارها و مسائل را حل كند.

تكامل تاريخ تماماً جبرى و غيرآگاهانه نيست (با مسامحه، اگر كلمات زيربنا و روبنا را به‌كار ببريم)، ولو اين‌كه زيربنا جبرى و غيرارادى باشد، ولى روبنايش آگاهانه و ارادى است. و اين همان رسالت و مسئوليت انسان است، و از همين‌جاست كه رسالت انبيا و مسئوليت احزاب و اقشار آگاه و پيشتاز مشخص مى‌شود.

بسم الله الرحمان رحيم
«لَقَد أَرسَلنَا رسلَنَا بالبَيّنَات وَأَنزَلنَا مَعَهم الكتَابَ وَالميزَانَ »
مشاهده مى‌كنيم كه در همين آيه به چه كلمات جالبى اشاره شده است:
«ما رسولان را با «بينات» و «نشانه» هاى لازم ـ كه براساس آن نشانه‌ها، جمعبندى، نتيجه‌گيرى، تبيين و تفسير به‌عمل مى‌آيد ـ فرستاديم، و با ايشان «كتاب» و «ترازو» (كتاب و ميزان) فرستاديم».
«ليَقومَ النَّاس بالقسط»
«تا مردم قيام كنند، تا خلقها قيام كنند براى قسط»
كاركرد رسالت به «قسط» ؛ كه معنى آن روشن است و در همين رابطه:
«وَأَنزَلنَا الحَديدَ فيه بَأسٌ شَديدٌ وَمَنَافع للنَّاس»
«آهن سمبل سلاح را فرو فرستاديم كه در آن استوارى و سختى شديد است و منافعى براى مردم دارد» (از زاويه منفعت براى مردم به آن نگاه شده است) ».

بنابراين، فقط با كتاب و معيار و ميزان است كه آدم از افراط و تفريط، از راست‌روى و چپ‌روى، از «شل‌كن، سفت‌كن» هاى نوسانى و مقطعى برحذر خواهد ماند؛ درست همان‌طور كه بدون ترازو نخواهيم توانست دقيق بسنجيم، وزن و ارزيابى كنيم. والا به‌قول قرآن:
«وَمَن كَانَ فى هَـذه أَعمَى فَهوَ فىالآخرَه أَعمَى وَأَضَلّ سَبيلاً »
اگر اين فهم و اين ترازو در كار نباشد، آدم ناآگاهانه قدم برمى‌دارد:
«كسى كه در اين دنيا كور است، در آن دنيا كور و گمراهتر خواهد بود»

البته نيازى به تذكر نيست كه براساس عقيده زيستن، حركت‌كردن و مردن واقعاً چقدر دشوار است. رنج امانت ـ همان امانتى كه آسمانها، زمين و كوهها از به‌دوش‌كشيدنش ابا مى‌كردند ـ حقيقتاً ، رنجى است كه براى تحملش، دلها احتياج به سعه صدر، تحمل و ظرفيت فراوان دارد. و از قضا، درست در همين‌جاست كه مسئوليت انسانى، خودش را خاطرنشان مى‌كند. جاذبه ثروت، جاه، مقام و نام را بايستى كنار گذاشت، و سختى، بدنامى و مرگ را استقبال كرد؛ به‌راستى هم كه كار مشكلى است.

***

«پس با اين ديدگاه، وقتى از عدل و قسط صحبت مى‌كنيم، ديگر كار ذهنى نكرده‌ايم، ديگر واژه‌بازى نمى‌كنيم، ديگر كلمات را مفت و مسلم به‌كار نمى‌بريم.
در اين حالت ظالم معناى خاص خودش را دارد، ستم و ستمگرى، معناى عينى خود را دارد؛ زيرا ضدتكاملى است، زيرا مانع انطباق و وحدت و يگانگى است. ديكتاتورى، انحصارطلبى و خفقان هيچ‌گونه تطابقى با ناموس آفرينش و با سرنوشت انسانى ندارند و محكوم به نابودى هستند.
حركت به‌سمت بروز هرچه بيشتر اصالت والاى انسان است. هرگونه به بند كشيدن انسان، هرگونه تحقير انسان، براساس اختلافات طبقاتى، براساس اختلافات جنسى (زن و مرد)، براساس اختلافات نژادى (افسانه‌هاى مبتذل برترى نژادى) و براساس استثمار؛ همه و همه چون پوشال بايد فروبريزند، چون ضدتكاملى هستند، چون ضدانطباقى هستند، چون مانع گسترش روزافزون سلطه آدمى بر جهان هستند، پس باطل هستند، پس در مقابلشان نبايد تزلزل نشان داد، به‌عكس بايد در مقابل آنها سفت و سخت ايستاد؛ به اين معنى، خدا با ماست!

نظامها و حكومتهاى كهنه و ارتجاعى بايد بروند، آن‌چه كه با ناموس جهان يگانه‌تر است، آن بايد باقى بماند. وقتى شما عكس مى‌اندازيد، از ميان همه تصاوير كدام را انتخاب مى‌كنيد؟ آن يكى كه شبيه‌تر است، يگانه‌تراست، آن‌كه تطابق بيشتر دارد. كميت مهم نيست، مهم نيست كه عكس خيلى بزرگ باشد، مهم شباهت آن است، كيفيت آن به كيفيت شما نزديك باشد. پس بگذاريد طغيانگرها، عليه اصحاب تطابق و كمال، هر توطئه‌يى كه مى‌خواهند، بكنند؛ در حقيقت آنها گور خودشان را مى‌كنند، محكوم هستند و در تاريخ بى‌امتدادند. زايندگى و بالندگى از آن نيروهاى حق‌طلب است، و چرا كه نباشد؟ مگر اينها صالح‌تر و اصلح‌ نيستند؟ مگر لايق‌تر نيستند؟ مگر در روند تكامل، خواستنى‌تر نيستند؟».

***
در همين‌جا لازم است به كاربرد قاعده تطبيق در حل مسائل و تضادهاى اجتماعى اشاره كنيم.
هم‌زمان با پيچيده‌تر شدن روابط و تضادها، شيوههاى حل و برخورد ما با مسائل هم بايستى پيچيده‌تر شوند. يعنى درواقع، راه‌حلهاى ما بايستى با سطح پيچيدگى آن مسأله يا آن تضاد، تطبيق پيدا كند.

در برخوردهاى مشخص سياسى ـ استراتژيك، اين تطابق بايستى با درك قانونمنديها، تضادهاى اجتماعى، ابعاد آنها در جامعه و درنظرگرفتن كشش عوامل عينى و ذهنى يا حد كشش آنها، ايجاد شود. مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً وقتى صحبت از يك انقلاب است، بايد ديد عوامل عينى و ذهنى، يعنى آگاهى توده‌يى مردم و شدت تضادهاى اقتصادى ـ اجتماعى در چه سطحى است، و از اين طريق راه‌حل مناسب و مطابق ارائه داد. هنگامى كه مى‌خواهيم خط‌مشى سياسى طرح كنيم. حتى وقتى مى‌خواهيم شعار بدهيم، بايد ببينيم چه شعارى يا چه برنامه‌يى مناسب و مطابق است.

اگر ما قضايا و مسائل اجتماعى را صرفاً اقتصادى (اكونوميك) ببينيم، و فكر كنيم كه همه تحولات اجتماعى، معلول و زاييده بلافصل عوامل اقتصادى هستند، همين ولاغير (كمااين‌كه به‌عكس، اگر به عوامل اقتصادى، به عوامل بنيادى و مبنايى توجه نكنيم و فقط چيزهاى آرمانى و ايده‌يى را در نظر بگيريم) ؛ آيا قادر خواهيم بود كه خط‌مشى درست و منطبقى پيشنهاد كنيم؟ برنامه درستى عرضه كنيم؟ بعد اقتصادى در جاى خود، و بعد آرمانى نيز در جاى خود درست است، ولى ما بايد همه اينها را با هم ببينيم. راه‌حلهاى صحيح از مطابقت تحليل با واقعيت بيرون مى‌آيد. به همين دليل بايستى دقيقاً توجه كرد كه پياده‌كردن يك تز، يا آرمان اجتماعى، در هر كشور و هر جامعه خاص، بايستى با خصوصيات و ويژگى آن جامعه تطبيق داده شود. يعنى پياده‌كردن يك آرمان در هر جا، روشهاى مناسب خودش را طلب مى‌كند. هم‌چنين به شرايط تاريخى هم بايستى توجه داشت ـ به مجموعه آن شرايط ـ و با آن منطبقش كرد. طرح شعارهاى نادرست، غيرمنطبق با زمان، خواه جلوتر باشد يا عقب‌تر؛ چپ‌روانه يا راست‌روانه خواهد بود. همه برخوردهاى ما بايستى منطبق، مطابق و متطابق با واقعيتهايى باشد كه در آن محصور هستيم. رابطه‌مان با گروهها، نيروها و احزاب مختلف، بايد با درجه عينى وحدت يا تضادى كه با ما دارند، منطبق باشد. در يك چيزهايى ممكن است وحدت، و در يك چيزهايى اختلاف داشته باشيم؛ اگر مطلقاً اختلاف داريم، پس دشمنيم و اگر مطلقاً وحدت داريم، پس در يك تشكيلات و يك سازمان هستيم. آن‌چه مهم است، اين است كه برخوردها و راه‌حلهايمان، بايستى منطبق با واقعيت باشد و با آن تطابق كند.
اگر در تشخيص تضاد اصلى اشتباه كنيم، همه حسابها به‌هم مى‌ريزد».

***
معنى اسلام
پس اين ايدئولوژى، ايدئولوژى تطبيق يا تسليم، ديگر نه يك چيز مجازى، بلكه چيزى است كه از متن واقعيت مى‌جوشد، واقعيتى كه با تمام طول و تفصيل به آن اشاره كرديم؛ و اين‌چنين بايد باشد كه قدرت حل مسائل را داشته باشد. يعنى براساس چنين جهان‌بينى‌يى خواهيم توانست همه مشكلاتى كه در راه با آن مواجه مى‌شويم را در هر مقطع تاريخى بالاخره با شيوههاى تطبيق انقلابى و اسلامى حل كنيم. جامعه را به‌سمت تسليم، اسلام و تطابق هرچه بيشتر، يعنى نفى استثمار، يعنى امحاى طبقات، پيش ببريم.

بنابراين با اسلام و تسليم ما نمى‌خواهيم ـ و هيچ‌وقت همچنين نبوده‌ـ كه به توده‌ها افيون تزريق كنيم، هرگز! نمى‌خواهيم از تسليم تخديرآميز صحبت كنيم، هرگز! به همان دليل كه از ابراهيم گفتيم و تا همين امروز نيز، ما مى‌خواهيم در اينها، عنصر انقلابى بودن را، قيام به قسط و شورش انقلابى را، مطرح كنيم.

***

به همين دليل باز خود قرآن مى‌پرسد:
«أَفَغَيرَ دين الله يَبغونَ وَلَه أَسلَمَ مَن فىالسَمَاوَات وَالأَرض»
«آيا جز همين راه كه راه خداست و دينى كه دين خداست، چيزى مى‌جوييد؟ درحالى‌كه همه چيزها در همين خط هستند، همه چيزها در آسمانها و زمين به همين سمت هستند».

يعنى آيا دنبال چيزى جز نظام و سنت تكاملى مى‌گرديد و به آن گردن مى‌گذاريد؟ مگر غير از اين است كه همه پديده‌ها مجبورند خودشان را با آن تطبيق بدهند؟ پس از اين قرار، وقتى كه صحبت از اسلام مى‌كنيم، منظور تسليم و تطبيق هرچه بيشتر با نظام آفرينش است؛ و بر اين اساس، كدام انقلابى آزاده‌يى است كه به اين راه گردن نگذارد؟

اسلام از باب افعال است، يعنى تطبيق‌دادن؛ تطبيق‌دادن چى؟ تطبيق‌يافتن با چى؟ با اساس خلقت و ناموس هستى. مگر نبود در مقدمات صحبتمان از ايدئولوژى، دنبال اين مى‌گشتيم كه بايد جهان را بشناسيم و خودمان را با آن تطبيق دهيم؟ اين همان تطبيقى است كه دربردارنده كمال، هدايت، خوشبختى و رستگارى است. ديگر اين‌جا وقتى به رستگارى مى‌رسيم، نه يك اسطوره است و نه يك فريب؛ بلكه يك واقعيت محض است. به همين دليل خود قرآن مى‌گويد كه:
«فَأَقم وَجهَكَ للدين حَنيفاً فطرَةَ اللَه الَتى فَطَرَ النَاسَ عَلَيهَا»
«پس رويت را بگردان بجانب آن دينى كه فطرت و ناموس خود آفرينش است و ناموس خود اين مردم، بر اين اساس و بر همان روال آفريده شده است».
از كدام مسير؟ مگر ما در بحث اولمان دنبال آن حركت محورى جهان نمى‌گشتيم كه خودمان را با آن تطبيق دهيم؟ مثل آن قطار؟ خيلى خوب، حالا قرآن جواب مى‌دهد:
«فَإن أَسلَموا فَقَد اهتَدَوا»
«اگر در همين مسير رفتند و تطبيق پيدا كردند، هدايت مى‌شوند، رستگار مى‌شوند، راه مى‌يابند» ؛
«وَإن تَوَلَوا فَإنَمَا عَلَيكَ البَلاَغ»
«اگر هم پشت كردند، وظيفه تو فقط ابلاغ پيام است».

خيلى خوب، تو كه پيغمبر هستى! ابلاغ و گفتنش با تو است؛ چون مكانيزم تطابقى و مكانيزم تكاملى، كار خود را خواهد كرد؛ طرد خواهد كرد، لعنت خواهد كرد، يعنى پرت خواهد كرد، نفرين خواهد كرد. از اين آيه ضمناً اين‌هم برمى‌آيد كه تطبيق انسان، تطبيقى است آگاهانه و ارادى، يعنى انسان مى‌تواند خود را تطبيق بدهد يا مى‌تواند ندهد، و به سنن آفرينش پشت كند؛ كه البته در اين‌صورت لعنت خواهد شد و اين لعنت ديگر يك دشنام نيست، يك واقعيت محض است.

لعنت يعنى نفرين، نفرين مخفف «نيافرين»، يعنى آفرينش آن نفى مى‌شود. ديگر استمرار نخواهد داشت، ديگر بقا نخواهد داشت.
خوب، همان‌طور كه مى‌دانيم، اين تطبيق از ديدگاه قرآن، از نسبى‌ترين صور، از پايين‌ترين درجات شروع مى‌شود تا ملاقات با خدا:
«إلَى رَبكَ منتَهَاهَا»
«به‌سوى پروردگار توست انتهاى آن»
در همين جريان است كه انسان سيماى حيوانيش را روزبه‌روز از دست داده و سيماى خدايى پيدا مى‌كند؛ مدلى در پيش رو داريم، به همين دليل قرآن مى‌گويد رو به آن‌سو بگردان تا هرچه به آن شبيه‌تر شوى. راستى كه سرنوشت فرزند انسان چقدر متعالى است!».

***

مفهوم توحيدى عيد
«يكى از همين واژه‌ها، واژه عيد است، از مصدر «عود» و بازگشت. نه بازگشتى به گذشته، قهقهرا يا دور، ابداً ! بازگشت به فطرت و ناموس نهايى. چرا كه به اعتقاد قرآن، فطرت نخستين جهان، در وحدت و يگانگى است؛ بنابراين صحبت از عيد ـ چنان‌كه يكى از كتابهاى لغت مى‌گويد ـ يعنى نوشدن، نه تكرار و نه قهقرا. كمااين‌كه در قرآن مى‌بينيم:
«قل جَاء الحَق وَمَا يبدئ البَاطل وَمَا يعيد»
«بگو حق آمد و باطل نه مجدداً آغاز مى‌شود و نه بازمى گردد»

پس بازگشت و قهقرا وجود ندارد؛ چرا كه اگر بازگشت به آن معنى مى‌بود، بايد باطل هم بازمى‌گشت.
بنابراين هر عيد يادآور روز و يومى است كه در آن تازيانه‌يى به اسب تكامل خورده و آن را گامى به‌سوى جلو حركت داده است. هر قدم متعالى، سمبل عيد است، يعنى حصول آن وحدت گمگشته در فازى بسيار عالى‌تر، فازى آگاهانه‌تر. چون از آن مرحله ساده اوليه خروج كرده و بيرون آمده‌ايم و در مجموع به‌سمت تكامل رهسپار هستيم و البته بسيار دچار فسوق، خونريزى، افساد و… خواهيم شد. ولى بعد باز هم به تعادل خواهيم رسيد، به وحدت خواهيم رسيد؛ ولى تعادل اين‌دفعه، ديگر تعادل و وحدت دفعه پيش نيست. بنابراين هر عيد مبين گامى است به‌سمت وحدت، پس شايان خرسندى است و شايان مسرت.

مفهوم واقعگرايانه عيد را در نهج‌البلاغه مى‌توان ديد. حضرت على (ع) در بعضى اعياد ـ و حتى نه يك عيد مخصوص ـ اين كلام را مى‌گفت:
«إنَمَا هوَ عيدٌ لمَن قَبلَ اللَه صيَامَه وَ شَكَرَ قيَامَه»
اين عيد كسى است كه خدا روزه‌اش را قبول كرده، و همين‌طور در مورد نمازش، پاس آن را داشته است».
يعنى اگر روزه، مصلحت تكاملى داشته، و اين فرد به آن دست يافته؛ براى او عيد است.
«وَ كل يَومٍ لَا يعصَى اللَه فيه فَهوَ يَوم عيدٌ » (نهج البلاغه ـ كلام420)
«و هر روزى كه در آن روز، گام به عقب برداشته نشود ـ عصيان و سركشى عليه خدا نشود ـ لاجرم آن روز عيد خواهد بود».

***

پس اجازه بدهيد در رابطه با نهايت تكامل اجتماعى، از يك عيد بسيار بزرگ صحبت كنيم، و آن همان جامعه بى‌طبقه توحيدى است؛ توحيد اجتماعى، جامعه توحيدى را بايستى ارمغان آورد. جامعه توحيدى، جامعه‌يى است كه الزاماً تضادهاى طبقاتى آن حل شده است، پس بى‌طبقات است. چرا كه طبقات، بالا و پايين، غنى و فقير‌بودن، محصول استثمار است، محصول فرعونيت است، محصول روش همانهايى است كه خود را به‌جاى خدا، به بشريت تحميل كرده بودند؛ مثل خود فرعون. به قول قرآن:
«إنَ فرعَونَ عَلَا فىالأَرض وَجَعَلَ أَهلَهَا شيَعاً »
«همانا فرعون در زمين برترى‌جويى كرد و مردم را طبقه‌طبقه نمود».
به‌دنبال آن توضيح داده است:
«يَستَضعف طَائفَهً منهم يذَبح أَبنَاءهم وَيَستَحيى نسَاءهم إنَه كَانَ منَ المفسدينَ »
«طبقه‌يى از ايشان را ضعيف مى‌داشت، تحت ستم و بهره‌كشى قرار مى‌داد، پسران آنها را مى‌كشت و از زنانشان بهره‌كشى مى‌كرد، همانا او از تباهكاران بود (انرژيها و استعدادها را تباه مى‌كرد) ».
بنابر اين بايد تأكيد كنيم كه جامعه توحيدى، كه دقيقاً بر ضد معيارهاى فرعونى و فرعونيت است، بايستى بدون طبقات باشد والا چه يگانگى؟! چه وحدتى؟!
ما روى چنين جامعه‌يى زياد تأكيد مى‌كنيم. اين واژه «بى‌طبقه توحيدى» به همان مقدار براى ما ضرورى است كه امروز مى‌گوييم اسلام علوى، و به اين وسيله آن را متمايز مى‌كنيم والا در يك طيف گسترده و تعميم‌يافته، امروز كلمات، آن معنى را ندارند كه هزاروچهارصد سال پيش، در زمان خود پيغمبر يا در زمان حضرت على داشتند. بسيارى از مفاهيم معانى و محتواى اوليه‌شان مسخ و تحريف شده است. درحالى‌كه در تاريخ شاهديم كه در آن زمان، حول و حوش پيامبران چه كسانى بودند؛ مگر اين مذهب، مذهب مستضعفين نبود؟ مگر مذهب ”اراذل“ يعنى مذهب فرودستان نبود؟ مگر همينها نبودند كه دور و بر پيامبر ما بودند؟

در ادامه آيه3 سوره قصص اين مسأله به‌ روشنى بيان شده و مفهوم مستضعفين را دقيقاً روشن كرده است.
نكته‌يى كه مى‌خواهيم روى آن تأكيد كنيم، و در سراسر قرآن هم به‌طور واضح آمده، اين است كه در تمامى تاريخ اديان از نوح تا پيامبر خودمان، هميشه اين آيين، در مقابل گردنكشان و ستمكاران قد برافراشته و هميشه آنها بودند كه عليه انبيا به جنگ برمى‌خاستند:
«فَقَالَ المَلأ الَذينَ كَفَروا من قومه مَا نَرَاكَ إلاَ بَشَراً مثلَنَا
«قدرتمندان روز، صاحبان قدرت سياسى، همين‌هايى كه كفر مى‌ورزيدند از قومش، جلوى نوح ايستادند و گفتند ما تو را يك آدمى مثل خودمان مى‌بينيم، اين ادعاها چيست؟
«وَمَا نَرَاكَ اتَبَعَكَ إلاَ الَذينَ هم أَرَاذلنَا بَاديَ الرَأى وَمَا نَرَى لَكم عَلَينَا من فَضلٍ »
«و ما غير از اين نمى‌بينيم كه در صفوف نخستين نهضت تو، اراذل و تهيدستها هستند، جز اين نمى‌بينيم؛ اين‌جا هم كه برترى ندارند بر ما
البته برترى از نظر آنها صرفاً برتريهايى مادى است. بله، به اين دلايل؛ يك طرف، جبهه زير ستمهاست كه امتياز مادى هم بر ما ندارند، و يك طرف ما. به اين دلايل؛
«بَل نَظنكم كَاذبينَ »
«بنابراين گمان ما اين است، نظر ما اين است كه تو دروغگو هستى».

وقتى توحيد از اين مجارى در جامعه عبور مى‌كند، وقتى كه مذهب، مذهب طبقات محروم است؛ چگونه مى‌شود كه سرمايه‌دارها خودشان را با اين دين تطبيق مى‌دهند؟ (تطبيق كه چه عرض كنم!) و دورويانه، منافقانه و سالوس‌وار از آن دم مى‌زنند؟ آيا آنها اين كار را مى‌توانستند در زمان نوح بكنند؟ يا در زمان خود پيامبر اسلام انجام دهند؟

لذا به اين دليل كه گفتم، هم‌چنان‌كه آن تأكيد روى اسلام علوى ضرورى است، اين تأكيد «بى‌طبقات» هم اين‌جا ضرورى است. خوشبختانه اسلامى كه سمبلهاى آن حضرت على و حضرت حسين است؛ اسلام علوى، حسينى و اسلام جعفرى است؛ جايى براى ترديد باقى نگذاشته است. حتى در همان زمان، آنها خصوصيات آن جامعه آرمانى و ايده‌آل را كه مبين توحيد اجتماعى است، بيان كرده‌اند كه در هر كتابى هم قابل دسترسى است.
گرچه بسيار گفته‌ايم و تكرار كرده‌ايم، اما بگذاريد باز هم بگوييم (و چرا نگوييم؟) :
دعوا بر سر دو نوع اسلام است. يكى اسلام طبقاتى؛ اسلامى كه صرفنظر از هر كلاه شرعى، و هرگونه توجيهى، بالاخره از استثمارگر دفاع مى‌كند، و يكى اسلام ناب، اصيل، راستين و مردمى، كه ضدطبقات و ضد بهره‌كشى است. معنى حرفهايمان را مى‌فهميم؛ وقتى مى‌گوييم ضداستثمار، مى‌فهميم يعنى چه. چه بسيارند كسانى كه از نفى استثمار دم مى‌زنند، ولى آيا معنى آن را ميفهمند؟ آيا به الزامات آن پايبند هستند؟

***

بگذاريد تصريح كنيم، نفى استعمار بسيار پيچيده است، چه رسد به نفى استثمار كه به صلاحيت خيلى بيشترى احتياج دارد. از جمله فهم قوانين هدايت يك مبارزه… مرز وحدت و تضاد نيروهاست.

براى آنهايى كه دم از نفى استثمار مى‌زنند، هنوز خيلى مانده است كه حتى به اين مرحله نازلتر واقف باشند. حتى آنهايى كه اسلام بالنسبه ترقيخواهانه‌ترى دارند؛ مسأله بسا فراتر از آن است كه حتى تصور حل آن‌را داشته باشند. بنابراين چه رسد به تسليح و مسلح‌شدن به يك اسلام ضداستثمارى، آن‌هم نه در شعار و نه در حرف!

***

بگذاريد معيارها را مرور كنيم. ملاكهايى را كه بايستى در مسير يگانگى اجتماعى، سرانجام به آن برسيم، مرور كنيم. مرور اينها به ما امكان خواهد داد كه خيلى از دعاوى و داعيه‌ها را از آغاز ارزيابى كرده و برايش ملاك داشته باشيم. منظورم بيان چند تا از اصلى‌ترين خصوصيات آن جامعه آرمانى است كه از صدر اسلام وعده داده شده است، همان كه با «امام قائم» نام خورده است؛ مهمترين ويژگيهاى آن چيست؟ ويژگيهايى كه امروز براى ما الزام‌آور مى‌كند كه وقتى صحبت از جامعه توحيدى مى‌كنيم، تأكيد و تصريح كنيم كه بى‌طبقات است.

اول، حداكثر رشد تكنولوژيك. پس جامعه عقب‌افتاده نيست. روايات و احاديث بسيارى هست كه وصف مى‌كنند كه اين جامعه، بايستى جامعه‌يى باشد كه در آن هيچ نقطه از زمين ناخرم و غيرآبادان باقى نمانده باشد.
يا در نهج‌البلاغه، خطبه138، حضرت على از حاكمى ناشناخته صحبت مى‌كند كه حاكميت او با شيوههايى غير از حكام و سلاطين و پادشاهان معمول تأمين شده؛ (يعنى مظهر قهر يك طبقه، روى طبقه ديگر نيست) :
«وَ تخرج لَه الأَرض أَفَاليذَ كَبدهَا»
«و زمين همه پاره‌هاى جگرش را و همه ثروتها و داراييهايش را براى او بيرون مى‌آورد و تقديم مى‌كند».
پس ركن تكنولوژيك و فنى آن جامعه، كه امكان رفع نيازهاى همه جوامع بشر را مى‌دهد، بسيار پيشرفته است. باز به قول على (ع) :
«وَ تلقى إلَيه سلماً مَقَاليدَهَا»
«زمين كليه كليدها و رموز خودش را به او تسليم مى‌كند».
قوانين سلطه بر طبيعت و توانايى توليد، آن‌قدر زياد مى‌شود كه كفاف نياز همگان را مى‌دهد و اين جامعه، جامعه نعمت و فراوانى است، پس تا اين‌جا، تأكيد روى عنصر عينى و تكنولوژيك پيشرفت است.

دوم، هرگونه ظلم و ستم و بهره‌كشى در آن‌جا ريشه‌كن شده، پس طبعاً اثرى از طبقات نيست.
سوم، تفكر پولى ـ به قول امروز ما، اقتصاد كالايى ـ نيست و ريشه‌كن شده است. به‌اصطلاح معمول، مردم با صلوات جنس مى‌خرند. پس ديگر رابطه كالايى و اقتصاد پولى نيست. تا پول هست، استثمار هست. پس در آن‌جا بشريت به آن‌چنان بلوغى رسيده، كه ديگر انگيزه‌اش براى توليد، محركات مادى نيست، بايستى به معيارهاى متعالى‌ترى رسيده باشد. البته براى ما سخت نامأنوس است، چون ما در اقتصاد پولى و در جامعه كالايى غوطه مى‌خوريم.

چهارم، هيچ زمينه و محلى براى جنگ، كشتار، خونريزى، برادركشى و تجاوز باقى نيست؛ و در سراسر عالم صلح و صفا برقرار است. مگر مى‌شود تا وقتى ستمى هست، ظالمى هست و مظلومى، جنگ نباشد؟ صلح پايدار، يعنى اين.

پنجم، فروريختن مرزهاى قومى، ملى، نژادى و طبقاتى. يكبار صحبت كرديم كه «اينشتين» چقدر ساده مى‌خواست حكومت جهانى واحد را برقرار كند؛ و گفتيم كه منهاى ريختن اين مرزها، به چنين چيزهايى نخواهيم رسيد. اين همان زمانى است كه به آن هدفها دست خواهيم يافت.
ششم، با اين تغييرات در بنيادهاى جامعه، خيلى طبيعى است كه همه مفاسد از قبيل فحشا، سرقت، خيانت، دزدى و… بايد ريشه‌كن شده باشند؛ و بنابراين در روانشناسى بشرى، اثرى از عقده‌ها و كينه‌جوييها نيست؛ هم‌چنين از حسادتها، سودپرستيها و منفعت‌طلبى‌ها!

اينها سيماى «قسط» هستند. «توحيد اجتماعى» در يك كلام، در فرهنگ انبيا، در «قسط» خلاصه مى‌شود؛ جايى كه به تمام نيازهاى راستين و نه كاذب انسان، پاسخ داده مى‌شود. بله، قسط!
بنابراين در مقابل انبوه تعابيرى كه مى‌توانند ما را گيج كرده و از واقعيت توحيد اجتماعى پرتمان كنند، اين تأكيد براى ما ضرورى است و اين‌جاست كه به معيارهاى جديدى در رابطه با توحيد اجتماعى مى‌رسيم.

معيارهايى كه برحسب آنها، در نهايت خوشبختى و مسرت انقلابى، سرانجام آرمان انبيا به تحقق خواهد پيوست؛ همان جامعه‌يى كه توصيفش را خوانديم و صحبت كرديم. جامعه‌يى كه حتى ما فكرش را نمى‌توانيم بكنيم. براى اين‌كه ما در شب تيره و تار استثمار به‌سر مى‌بريم، در ماقبل تاريخ انسان، به‌سر مى‌بريم. هم‌چنان‌كه در ادوار ماقبل تكامل، فاز يا مرحله بعدى را نمى‌توانستيم تصور كنيم، در تصورمان هم نمى‌گنجيد؛ چه‌بسا براى امروز ما هم، جامعه غيركالايى، قابل بحث و قابل تصور نباشد. براى اين‌كه ما امروز در جامعه‌يى به‌سر مى‌بريم كه همه چيزش روى يك حسابها و انگيزه‌هاى سودپرستانه و منفعت‌طلبانه است؛ در خيلى از موارد، حتى سلام‌كردن، حتى لبخندزدن! مگر اين‌كه بتوانيم خودمان را با استقلال و اختيارى كه فرد انسانى دارد، از چنين جامعه‌يى بيرون بكشيم، از آن خارج شويم، برآن بشوريم و در مسيرى قرار گيريم كه بتوانيم سيماى توحيد را در خودمان زنده كنيم.

***

توحيد بى‌محتوا
پس همين‌جا بايستى مرزهايمان را جدا كنيم. توحيد واقعى را، توحيد اصيل را كه سرود تكامل است، اساسى‌ترين نغمه هستى است، از يك توحيد بى‌محتوا باز بشناسيم. در شكل بله، هرچه بخواهيم مى‌توان دم از اسلام و اسلام پناهى زد، ولى در محتوا چطور؟ به قول قرآن:
«الَذينَ هم يرَاؤنَ »
«آنهايى كه ريا مى‌ورزند، دوگانه‌اند».
ريا هم فقط آگاهانه نيست. ريا اساساً خبر مى‌دهد از يك دوگانگى بين شكل و محتوا، بين زبان و قلب در عامترين صورت. البته هيچ لزومى ندارد كه ريا آگاهانه باشد. ناآگاهانه هم مى‌توان ريا ورزيد، مى‌توان دوگانه بود و از چيزى حرف زد كه در ما نيست.
«الَذينَ هم يرَاؤن، َ وَيَمنَعونَ المَاعونَ »
«آنهايى كه ريا مى‌ورزند و مانع ماعون مى‌شوند».
دوگانه‌اند؛ بارزترين خصوصيت اين دوگانگى و اين ريا در كسانى كه دين را تكذيب مى‌كنند، منع «ماعون» است. «ماعون» را انحصار‌طلبانه به خودشان اختصاص مى‌دهند. «ماعون» چيست؟ در تفسير همين دو آيه كه خواندم «پدر طالقانى» اين‌طور نوشته است:
«اين دو آيه عطف بيان و چون جواب از سؤال مقدرى است (عطف به آيات قبلى) آنها كه نمازگزارند و از روح نماز دور و غافلند، چرا نماز مى‌خوانند؟ ـ تا خود را به ظاهرالصلاحى بيارايند و تا در صف نمازگزاران وارد شوند و خود را بنمايانند و از بركات اجتماع آن پاكدلان بهره‌مند گردند ـ (به‌گفته يكى از مصلحين غرب درباره رياكاران كليسايى: انجيل مقدس مى‌دهند و منابع ثروت و سرمايه‌ها و طلاها را مى‌برند!) اگر اينها نمازگزاران با اخلاصند، چرا مانع ماعون مى‌گردند؟

از معانى لغوى و مورد استعمال لغت خاص ماعون كه شرح داده شد، معلوم مى‌شود كه معناى اصلى آن، مطلق منابع فياض طبيعت است و سپس به آلات و وسايل عمومى توليد (تكرار مى‌كنم، آلات و وسايل عمومى توليد) و زندگى كه براى همه فراهم نمى‌شود و بايد در دسترس همه باشد، نيز اطلاق شده. آن‌چه مفسرين درباره لغت ماعون احتمال داده‌اند: «ديگ بزرگ، تيشه، دلو، اثاث خانه، آب، نمك» بيان مواردى است كه در زمانهاى گذشته مورد نظر بوده و در دسترس عموم نبوده است و آن‌چه در بعضى از روايات آمده كه مقصود از ماعون زكات يا قرض است گويا نظر به حق قانونى و عمومى است بر كسانى كه، بيشتر از سرمايه‌هاى عمومى بهره‌مندند».

***
بحثهاى اخص ايدئولوژيكى مجاهدين در برابر دجاليت مذهبى خمينى به درازا كشيد و از اين بابت پوزش مىطلبم. چه مى‌توان كرد كه براى مجاهدين در برابر خمينى، علاوه بر يك كارزار سياسى و ميهنى، يك كارزار اخص ايدئولوژيكى هم نوشته شده است كه ناگزيريم بنياد آن را هم از ريشه براندازيم. در غيراين‌صورت شرك و بت پرستى و فرعونيت ولايتفقيه با دجاليت بىانتها تحت نام اسلام، به توجيه كردار ضدبشرى خود در همه زمينهها مىپردازد و قبل از هرچيز حق حاكميت مردم ايران را غصب و قربانى مىكند.

پس از 15 جلسه كاسه صبر خمينى از كلاسهاى «تبيين جهان» در دانشگاه صنعتى شريف در سال 58 لبريز شد و بيشتر از اين طاقت نياورد. همين 15 جلسه هم در اثناء رفراندوم قانون اساسى و نخستين انتخابات رياست جمهورى و نخستين انتخابات مجلس شوراى ملى، برگزار شد والا اگر خمينى دست بستگى نداشت، يك جلسه آن را هم اجازه نمى‌داد.

اما منتهاى دجالگرى در اين بود كه با حربه «انقلاب فرهنگى» به يك كودتاى سياه ضدفرهنگى عليه تماميت فرهنگ و دانشگاههاى ايران مبادرت كرد. بر اين پاتك ارتجاعى برضد نيروى انقلابى، لباس «انقلاب فرهنگى» پوشاند كه انقلاب فرهنگى چين در زمان مائوتسه تونگ در دهه 1960 را تداعى مىكرد.
اجازه بدهيد در همين باره پيام 16آذر امسال را يادآورى كنم:
***
«خمينى كودتاى سياه ارتجاعى خود عليه دانشگاهها را هم با وقاحت و دجاليتى فوق تصور، كارى ضداستعمارى جلوه مى‌داد و در 4تير 1359 در موضعگيرى بغايت كين توزانه خود عليه مجاهدين گفت: «مى‌خواستند كه دانشگاههايى كه در خدمت استعمار بود و جزء مهمات اين مملكت است كه بايد دانشگاهش اصلاح بشود، همين كه طرح اصلاح دانشگاه شد، سنگربندى شد در دانشگاه كه نگذارند اين كار بشود… .

از آن‌جا كه چنين رژيمى هيچ حقى براى مردم ايران قائل نبوده و نيست، به‌شدت نيازمند نسبت دادن هر حركت و هر مخالفتى به ”خارجى“ واستعمار و ”استكبار“ است. نعرههاى گوش خراش ”مرگ بر ضد ولايتفقيه“ به‌همين خاطر ادامه دارد. در مقابل، شعار مردم و مقاومت ايران و قيامى كه در 16آذر از دانشگاه شعلهور شد اين است كه: ”مرگ بر اصل ولايتفقيه“ – ”زنده باد آزادى وحاكميت مردم ايران“ .
***
از اين‌جا مى‌توان علت تعارض آشتىناپذير و ماهوى ديكتاتورى جهل و جنايت را با علم و دانش و با دانشجو و دانشگاه، به روشنى دريافت.
-خمينى در سال 1358 پس از آنكه نخستين انتخابات رياست جمهورى و نخستين انتخابات مجلس شوراى ملى را با تغيير نام غيرقانونى آن به ”مجلس شوراى اسلامى“ براساس ”اصل ولايتفقيه“ شكل داد، تنها سنگرى را كه در مقابل خود تسخير ناشده مىديد، دانشگاه بود.

-در 9فروردين 1359 لوموند كلاسهاى تبيين جهان در دانشگاه صنعتى شريف را گزارش كرد كه هر جمعه بعدازظهر در آن 10هزار نفر با كارت شركت مى‌كردند و متعاقبا درسهاى فلسفه تطبيقى در اين كلاسها، به‌صورت كتابهاى جيبى در صدهاهزار نسخه بفروش مىرسيد و نوارهاى ويدئويى آن را هم حدود يك صدهزار دانشجو در 35شهر بزرگ ايران مىديدند. لوموند نوشت مجاهدين به‌صورت يك حزب مردمى يكى از متشكلترين سازمانهاى ايران هستند و اگر خمينى نامزدى كانديداى آنها را در انتخابات رياست جمهورى با فتوا منتفى نمى‌كرد ”به گفته شخصيتهاى متفاوت“ آنها ميليونها رأى را به خود اختصاص مى‌دادند و از حمايت اقليتهاى قومى و مذهبى و هم‌چنين از حمايت قسمت مهمى از زنان و جوانان كشور كه قيموميت روحانيت ارتجاعى را نمى‌خواستند، برخوردار بودند.

- خمينى از اواخر فروردين و در ارديبهشت 1359 دانشگاهها و مدارس عالى را به‌خاك و خون كشيد و تعطيل كرد و اسم آن‌ كودتاى سياه ضدفرهنگى را ”انقلاب فرهنگى“ گذاشت!

-خمينى در روز اول ارديبهشت گفت: «ما از حصر اقتصادى نمى‌ترسيم، ما از دخالت نظامى نمى‌ترسيم‌ … ‌ما از دانشگاه استعمارى مى‌ترسيم». «دانشگاههاى ما دانشگاههاى استعمارى است… دانشگاههاى ما براى ملت ما مفيد نيست. من آن تصميمى را كه شوراى انقلاب و رئيسجمهور گرفته‌اند راجع به تصفيه دانشگاه… ، پشتيبانى مى‌كنم»

خمينى: «ما از حصر اقتصادى نمىترسيم، ما از دخالت نظامى نمىترسيم، اون چيزى كه ما را مىترساند، وابستگى فرهنگى است. ما از دانشگاه استعمارى مىترسيم. »

- باندهاى فاشيستى در روز اول ارديبهشت در اطلاعيههاى خود به دستور خمينى، اعلام كردند: ”اصيل‌ترين پايگاه فرهنگى امپرياليسم آمريكا، دانشگاه است و تا زمانى كه اين پايگاه در‌هم كوبيده نشود، نمى‌توان به عدم حضور آمريكا در درون ايران مطمئن بود. لذا با تمامى توان سعى در انهدام اين پايگاه داخلى شيطان بزرگ خواهيم كرد

-خمينى سپس در23خرداد 59، به‌زبان اشهدش اقرار كرد كه ”دانشگاه در قبضه منافقين بود“ و افزود ”هر‌چه بر‌سر بشر مى‌آيد ازعلم مى‌آيد. علم بدون تهذيب“ .

-در 27آذر59 در بيرون ريختن ماهيت فوق ارتجاعى خود، گام شگفتانگيز ديگرى برداشت و گفت: ”تمام اين مصيبتهايى که براى بشر پيش آمده از دانشگاهها بوده است. ريشه‌اش از اين تخصصهاى دانشگاهى بوده است. و اين همه ابزار فناى انسان و اين همه پيشرفتهايى كه به خيال خودشان در ابزار جنگى دارند اساسش از دانشمندانى بوده كه از دانشگاهها بيرون آمده‌اند. دانشگاهى كه در كنار او اخلاق نبوده است. در كنار او تهذيب نبوده است… … دنيا را دانشگاه به فساد كشانده و دنيا را دانشگاه مىتواند اصلاح كند“ . (ديدار با اعضاى دفتر تحکيم وحدت حوزه و دانشگاه – 27آذر 1359)

-دو سال بعد درپاييز 61، خمينى باز هم نسبت به نفوذ مجاهدين در دانشگاهها هشدار مى‌داد ومى‌گفت:
انجمنهاى اسلامى بايد توجه كنند كه در بين اين انجمنها از اين منحرفين نفوذ نكنند. شما مطمئن باشيد كه اين منحرفين ومنافقين و آنهايى كه دستشان از اين كشور كوتاه شده است با هر حيلهيى كه شده است مى‌خواهند در همه جاى كشورخصوصا در دانشگاه كه مركز علم و مركز همه جهات كمالى انسانى است مى‌خواهند نفوذ كنند“.

خمينى: «انجمنهاى اسلامى بايد توجه كنند كه در بين اين انجمنها از اين منحرفين نفوذ نكنند. شما مطمئن باشيد كه اين منحرفين ومنافقين و آنهايى كه دستشان از اين كشور كوتاه شده است با هر حيلهيى كه شده است مى‌خواهند در همه جاى كشورخصوصا در دانشگاه كه مركز علم و مركز همه جهات كمالى انسانى است مى‌خواهند نفوذ كنند».

-حتى 5سال بعد از كودتاى سياه فرهنگى و قلع و قمع دانشجويان و استادان دانشگاه، خمينى در 27فروردين 1364 باز هم از وضعيت دانشگاهها نالان بود و مى‌گفت: «همه دردهاى ايران از دانشگاهها شروع شده است. دانشگاه تلخى‌هايى داشت كه به اين زودى رفع نمى‌شود… . دانشگاهى كه تمام گرفتاريهاى ما منشأءاش در آن بود»
- خمينى حتى در وصيت خود نوشت: ”در نيم‌ قرن‌ اخير آنچه‌ به‌ ايران‌ و اسلام‌ ضربه‌ مهلك‌ زده‌ است‌ قسمت‌ عمده‌اش‌ از دانشگاهها بوده‌ است‌“ .به‌راستى كه ابعاد خصومت و كين توزى سلطنت مطلقه ولايت با دانش و دانشگاه حيرت انگيز است».

برگرفته از سایت مجاهد 

لینک قسمت اول استراتژي قیام 

لینک قسمت دوم استراتژي قیام


به کانال جدید ایران-مریم بپیوندید  @IranMaryam2018

ایران مریم در گوگل پلاس 


https://plus.google.com/u/0/116832277345808362714


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر